🔸حامد به خانه‌شان زنگ زد. برای اینکه راحت با همسرش حرف بزند، از اتاق بیرون آمدم حدود نیم‌ساعت تلفنش طول کشید! وقتی به اتاق برگشتم به شوخی گفتم: حامد چقدر دلت پر بود؟! گفت: حاجی با بچه‌هام داشتم حرف می‌زدم دلم برایشان تنگ شده. بعد دست توی جیب اورکت‌اش کرد و عکس دخترش را درآورد و رو‌به‌روی خود روی زمین گذاشت. به او گفتم حامد می‌خواهی حالم را بگیری؟! عکس نوه‌هایم همیشه توی جیبم بود. اورکتم روی جالباسی آویزان بود. بلند شدم و از جیب‌ام عکس یکی از نوه‌هایم را آوردم و کنار عکس دختر حامد گذاشتم. نگاهی به عکس کرد و پرسید «این کیه؟» گفتم «نوه‌ام» دوباره دست توی جیب اورکتش کرد و عکس دختر کوچک‌اش را کنار عکس‌ها گذاشت. نگاهی به عکس‌ها کردم و عکس نوه‌ی دوم خودم را کنار عکس‌ها گذاشتم و گفتم حامد بخواهی باز عکس رو کنی، عکس نوه‌ی سومم را می‌ذارم کنار این عکس‌ها. به شوخی دست‌هایش را بالا برد و گفت نه دیگه من تسلیم‌ام خوب حالم را گرفتی حاجی! چند روز بعد وقتی بالا سر پیکرش رسیدم، نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، برای اینکه روحیه‌ی نیروهایم را خراب نکنم صورت حامد را بوسیدم و رویم را برگرداندم و به ساختمان برگشتم. حامد یکی از نیروهای خوب لشکر ۱۶ قدس گیلان بود. با از دست دادن او غم بزرگی روی دلم نشست. 📗برداشتی از کتاب «ایرانی‌ها آمدند» دو روایت از محاصره تا آزادسازی شهرهای نُبُل و الزهراء 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane