ما پنج نفر هستیم. من و صادق و یداللهی و مجتبی و معصومی. یداللهی هنوز سرفه می‌کند. سیاه می‌شود، آب‌جوش هم فایده‌ای ندارد. صادق می‌گوید: هر وقت سرفه‌ام می‌گیرد. بی‌بی نشاسته‌ داغ می‌دهد. مجتبی می‌گوید: خفه شی الهی! مغزم پرید بیرون از بس کخ زدی توی گوشم. معصومی می‌خندد و می‌گوید: آی یداللهی! برو امام رضا. آقا جانم رفت خوب شد. دکترها جوابش کرده بودند. وقتی سرفه می‌زد خودش را خیس می‌کرد، ننه فحشش می‌داد و می‌گفت: همین الان جاتو عوض کردم. از حرم امام رضا که برگشت دیگر سرفه نمی‌زد، خودش را خیس نمی‌کرد. ننه می‌گوید: بهترین دکتر است آقاجان، قربانش بروم. * آقای ناظم دوربین را بر‌می‌دارد. بچه‌ها را به صف می‌کند اول بعد گروه‌گروه می‌فرستد کنار امام رضا تا عکس یادگاری بگیرند. یداللهی سرفه می‌کند توی صف آن‌قدر که شکم و پهلوهایش درد می‌گیرد. آقای ناظم ما را صدا می‌کند. به دوربین آقای ناظم می‌خندیم و شکلک درمی‌آوریم. یداللهی نمی‌خندد، سرفه هم نمی‌کند فقط آرام می‌گیرد. زهرا فیروزآبادی عکس: فیروزه جمعه‌پور