🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سرگذشت دختری بنام حلما 🌸
حق به جانب طرف خروجی بیمارستان رفت: _حالا باز این پله هارو بالا و پایین کن ببینم آخر به کجا می رسی! +میگی چی کار کنم؟ _یه مدت بشین استراحت کن کمتر راه برو +چشم آقای دکتر _آفرین دختر خوب بیا این کلید رو بگیر برو تو ماشین من برم دا.،روخونه کلید ماشین از دستش گرفتم و به سمت ماشین رفتم. رفتم سمت راننده و سوار شدم. وقتی نوجوون بودم بابا با پیکان نازنینمون رانندگی بهم یاد داد. وای که اون موقع چه قدر به دوستان پز می دادم و دلشون می سو،زوندم.! این ماشین خارجی ها انقدر دکمه و چیز میز داره که ادمو گیج می کنه. ماشین روشن کردم به پایین پام نگاه کردم می تـ..ـرسیدم گاز بدم اگه یه بـ.لایی سر ماشین میومد خداتـ..ـومن خرجش میشد. ماشین خاموش کردم و پیاده شدم. مثل دختر خوب سر جام آروم و ساکت نشستم. بعد چند دقیقه با یه کیسه دارو اومد. سوار ماشین که شد، کیسه ای رو به طرفم گرفت: _بفرما +این چیه؟ _ قـ..ـرص کلسیم گرفتم برات خوبه بخور. + آخه اینجوری که نمیشه! چرا همیشه منو شرمنده می کنی؟ _حرف اضافی موقوف! نچی کردم و گفتم +خواهشا دیگه بدون اطلاع به خودم منو غافلگیر نکن به این فکر کردی که چه جوری باید کارتو جبران کنم؟ _فکر تو درگیر این چیزا نکن تو مثل خواهرم می مونی البته با ملینار بدعنق فرق داری! خندیدیم: _برای جبران کردن هم به موقع اش! + از اول فکر همه جاشو کردی! _حالا اگر اجازه بدید بریم دور دور بهتره بریم خونه آخه نمی خوام مثل دفعه قبل بشه. _میگم یه سوال؟ می تونی یه کم خوش بین باشی و کمتر نفوذ بد بزنی؟ زیپ دهنم رو کشیدم و صاف نشستم. جلوی یا پاساژ توقف کرد. کلی منو تو ماساژ با پای چلاغ گردوند، مثل دفعه قبل پـ..ـولاش رو دستش مونده بود و کلی برام چیز میز خـ..ـرید البته به انتخاب من برای خودش هم چیزی خرید. پلاستیکا تو دستم سنگینی می کرد دست دارا هم که به اندازه کافی پر بود هر کسی که اطرافمون رد میشد یه نگاه با تعجب بهمون می انداختن و رد می شدند. + حالا لازم بود این همه چیزی بخری؟ _اگر لازم نبود که نمی خریدم. +خداوکیلی دلم می خواد زمین دهنشو باز کنه برم تو زمین _زمین هم از اون طرف پـ.رتت می کنه بالا میگه کمتر حرف بزن، بیشتر نگاه کن...