🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سرگذشت دختری بنام حلما 🌸
چند قدم از میز جدا شدم و سر به زیر ایستادم. زیر چشمی نگاهش کردم. هیچ حرکتی نمی کرد و فقط به سینی نگاه می کرد. سرم رو بالا آوردم و به نیم رخش نگاه کردم. هنوز ناراحت بود عین بچه های مظلومی شده بود که آب نباتشو از دستش می گیرن و اون بچه با مظلومیت بغض می کنه و ناراحت خیره میشه. من همچین آدمی نبودم و نیستم؛ من کسی نیستم که دل بشکنوم و عین خیالم نباشه. حتی اگر طرف مقابلم دشمن خونیم باشه باز هم به خاطرش عذاب وجدان می گیرم و پشیمون میشم. نباید این کارو می کردم. ساواش با حرفاش دلم رو می شکوند و ناراحتم می کرد و الان من شده بودم ساواش و کار خودش رو انجام دادم. این کار درست نبود. من باید مثل خودم برخورد می کردم نباید اونجوری که باهام رفتار شده بود رفتار می کردم؛ چون این کار انسانیت نیست. ... آقا نمی خورید؟ چیزی نگفت. بدجور تو فکر و خیال خودش غرق شده بود. دستمو تو هم قفل کردم و یه قدم جلو رفتم. ... آقا؟ صبحونه نمی خورید؟ از فکر در اومد و نگاهم کرد. _چیزی گفتی؟ ... گفتم چرا صبحونتون نمی خورید؟ به سینی نگاه کرد. _می خورم. لبم رو به دندون گرفتم برای بیان حرفم دو دل بودم. لبم رو با زبون تر کردم، چشمام رو بستم تا راحت تر حرفم رو بزنم. با صدای آروم از ته هنجره ام گفتم ... ببخشید... نمی خواستم ناراحتتون کنم. هیچ صدایی نیومد شاید صدام رو نفهمیده. چشمام رو باز کردم که با چهره پر از تعجبش رو به رو شدم پس شنیده که اینجوری نگاهم می کنه. سرم رو پایین انداختم که گفت _بعد از این همه ظلمی که در حقت کردم، ازم معذرت خواهی می کنی! درست گفتی من هیچ وقت نتونستم آدم خوبی باشم حتی وقتی خواستم خوب باشم تبدیل به آدم وحشی و بی رحم شدم. چه خوب باشم چه بد بازم همه رو آزار میدم بدون اینکه بفهمم یا بخوام. درکش کردم. من هم یه زمانی این حس افتضاح رو تجربه کرده بودم. بارها تلاش کردم ادم خوبی باشم اما اخرش یه جوری دیگران از خودم دور می کردم حتی خانواده خودم رو، سخت بود تا شدم اینی که هستم، سخت بود تا بفهمم زندگی سخت نیست و فقط خودم دارم سختش می کنه.! سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.