سلام خدمت شما آسمان جان و تمام خانم های کانال ...
من حنانه هستم ۳۲ سالمه میخواستم از زندگی پر فراز و نشیبم برای شما صحبت کنم ۱۴ ساله بودم که پدرم بر اثر سرطان فوت شد و من و خواهرم یتیم شدیم
،یه برادر بزرگم داشتیم که خیلی وقت پیش ازدواج کرده بود وسرخونه زندگی خودش بود،متاسفانه زن برادرم زیاد اجازه نمیداد که داداشم به ما رسیدگی کنه یا بخواد کمک خرجمون بشه..میگفت خودم بچه ی بزرگ دارم باید شکمشون سیر بشه ...مادرم با کار کردن توی خونه های مردم خرج مون رو در می آورد و حداقلش این بود که گرسنه نمیشدیم.. بی پولی توی سن کم مجبور به ترک تحصیل شدیم خواهرم وقتی ۱۶ ساله شد توسط زن داییم به یک پسری از شهر دور معرفی شد و زود ازدواج کرد و رفت شهر پسره... حالا بماند که زندگی خواهرم هم برای خودش یک داستان و قصه جداگانه داره ۱۸ ساله بودم که مادرم به خاطر بیماری تیروئید از دنیا رفت و من از همیشه تنهاتر شدم..دوروز بعد از فوت مادرم بود که صدای جروبحث برادرم و خانمش رو شنیدم برسر اینکه من کجا بمونم،داداشم میگفت نمیتونم حنانه رو به امید خدا ول کنم ولی زن داداشم فحشمیداد و بدوبیراه میگفت... گفت من خودم سه تا بچه قد و نیم قد دارم نمیتونم که از خواهر تو هم مراقبت کنم بهترین کار اینه که زود شوهرش بدیم صدای داداشم رو می شنیدم که می گفت من حالا شوهر از کجا براش گیر بیارم بزار یه مدت بیاد خونه خودمون اون وقت فکری براش می کنیم جلو در و همسایه زشته اگر من حنانه رو به امید خدا ول کنم همه میگن داداش این دختره چقدر بی غیرت بود که خواهرش رو رها کرد با حرفهای داداشم زن داداشم آروم تر شد و اجازه داد برای مدتی خونشون بمونم، مدتی که توی خونه داداشم بودم زن داداشم هر کاری می کرد که منو زجر بده مثلا اگر حتی سر بچه هاش هم درد می اومد قضیه رو به من مربوط میدونست و تقصیر من مینداخت فقط دعا میکردم که هرچی زودتر از اون خونه آزاد بشم تا اینکه یه روز که توی حیاط خونه مشغول لباس شستن بودم زنگ خونه رو زدن چادرمو سر کردم و رفتم که در رو باز کنم...
توی حیاط خونه مشغول شستن لباس ها بودم که در حیاط زده شد و چادرمو سر کردم و رفتم در رو باز کردم ...
پشت در اقایی حدودا ۲۵ ساله بودند که لباس سربازی تنشون بود سلام کردن و خواستن بیان داخل. گفتم ببخشید شما؟؟ نگاهی به سرتاپام انداخت و گفتند من باید از شما بپرسم من آرش برادر فهیمه هستم... تازه یادم اومده بود که زن داداشم یه برادر کوچکتر از خودش داشت ولی سالها بود که من خانواده زن داداشم رو ندیده بودم و کلا اونا رو فراموش کرده بودم..خودمو کنار کشیدم و اجازه دادم که بیاد داخل راستش از طرز نگاه آرش توی همون نگاه اول خوشم نیومد جوری بهم زل زده بود که با چشماش میخواست منو بخوره.. برای همین دوست داشتم که زودتر بره داخل حیاط.. زن داداش تازه از اتاق بیرون اومده بود و همین که آرش را دید با خوشحالی به استقبالش اومد و آرش رو بغل کرد و رو به سمت من گفت که برو برای داداشم شربت آماده کن تازه از راه رسیده حتماخیلی گرسنه و تشنه است وقتی داشتم می رفتم توی آشپزخونه صدای آرش و شنیدم که به زن داداشم می گفت این دختره از کی اومده اینجا، چه قدو بالایی هم داره ...دیگه صداشون رو نشنیدم و رفتم توی آشپزخونه و مشغول درست کردن غذا شدم زن داداشم میگفت آرش قراره چند ماهیخونه اونها بمونه و اون مدتی که خونشون هست من کمتر جلو چشم آرش باشم...
ادامه دارد...
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100