🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ازدواج اجباری روایت زنی که به اجبار زن مردی مستبد و خشن میشه و... (دوستان عبرت و سرنوشت اعضا ر
گفتم گرسنه نیستم. و به سمت اتاقم رفتم. اما قبل از اینکه وارد اتاق بشم راهم را کج كردم و وارد اتاق دیگه شدم. اتاقی که روزی دخترم توش بود.اتاق گلناز.سرم به شدت درد میکرد.لباسام رو در آوردم و روی تختش دراز کشيدم. بعد از اون همه بلا که صاحب این اتاق سرم آورد،هنوز دلم براش تنگ ميشد.گاهی یادش میوفتادم و این قلب زبون نفهمم هواش رو میکرد.هوای چشمای مشکیش.یعنی الان کجاست. گاهیم نگرانش میشدم.اما حقشه. تختش بعد از گذشت نزدیک چند ماه هنوز بوی عطر تنش رو میداد.اشکم‌ سرازیرشد.منم آدم بودم.دلم دخترم رو میخواست.تا بابا صدام بزنه.صبح که از خواب بلند شدم خودم رو توی اتاق کسی دیدم که از صاحبش هم متنفر بودم، هم دلم براش تنگ شده بود.باورم نمیشد شب رو اونجا خوابیده باشم.بعد از پوشیدن لباسم از اتاق بیرون رفتم.بعد به سمت سالن صبحونه رفتم.سرمه و منیژه منتظر نشسته بودن با دیدنم سلام صبح بخیرگفتن که بی حوصله جواب دادم و نشستم.وقتی سراغ خاتون رو گرفتم گفتن دیشب کمی سرشون درد گرفته خواب هستن. نگران شدم،سرمه بهم اطمینان داد تنها یه سردرد ساده است.با بی میلی مشغول خوردن بودم که منیژه شروع به حرف زدن کرد،گفت ببخشید ارباب اگه راضی باشید الان که داره نزدیک عید میشه تعطیلات روبریم خونه تهران بگذرونیم.بی حوصله نگاهش کردم و گفتم من حوصله مسافرت ندارم .کلی کار سرم ریخته.منیژه دوباره گفت ارباب شما چند ماهه به خاطر اون دختره هر*زه خودتون رو اذیت میکنید.آفتاب دیگه مرده نباید خودتون رو عذاب بدید.با شنیدن حرفاش مشت محکمی رو میز زدم که هر دوشون از ترس پریدن. داد زدم وگفتم یه بار دیگه تو این خونه حرفی از اون ماجرا زده بشه من میدونم و اون فرد.گفتم نمیریم یعنی هیچ جا نمیریم. حالیته .منیژه با ترس بله گفت، که از جام بلند شدم و به سمت اتاق خاتون رفتم.خاتون روی تخت دراز کشیده بود، اما بیدار بود.کنارش نشستم و گفتم دنبال دکتر بفرستم.خاتون دستم رو تو دستش گرفت و گفت نه پسرم خوبم.کمی سرم دردمیکنه.تمام نگرانیم برای توئه.چند ماهه داری خودت رو نابود میکنی.فکرمیکنی نمیبینم اتاقت همش بوی سیگارمیده. همش کلافه ای.دلم میسوزه برات مادر.من مادرتم اما نمیتونم برای آرامشت کاری بکنم.اگه یه بچه از خونه خودت داشتی الان همه چی فرق می کرد.به آرزوهای مادرم پوزخند زدم.سعی کردم خیالش رو راحت کنم،گفتم من خوبم خاتون.تنها نگرانیم برای شماست.مواظب سالمتتون باشید.بعد از اینکه از اتاق خاتون بیرون رفتم مباشر رو دیدم که داره به سرعت سمتم میاد.تا بهم رسید گفتم چه خبرته؟چی شده.برگه ای دستش بود.