رفتم تو اتاقم گفتم الو بفرمایید.بابک بود گفت ببخشید خانم من رو به غلامی قبول می کنین.گفتم من هنوز حسی به شما ندارم.گفت فدای اون حس شما بشم.یک دفعه از خجالت خیس غرق شدم گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین بهتر نبود مودب تر باشین.گفت به خداحرفی که زدم بی اختیار بود اگر نمیگفتم همش حسرت می خوردم چرا نگفتم. گفتم برای گل و عطر دستت درد نکنه ولی لازم نبود این کار و بکنین می خوای به من رشوه بدی که نتونم بهت نه بگم ؟ولی این طور نیست من آینده خودم رو فدای این چیزا نمی کنم.گفت خواهش می کنم با من ازدواج کن من چیکار کنم تا تو اون حس رو پیدا کنی ؟گفتم خودت گفتی کاری نمیشه کرد باید صبر کردبابک هر شب زنگ می زد و مرتب برای من گل می فرستاد و کادو می خرید.هرچه میگفتم این کار رونکن بی فایده بود.حرفای عاشقانه و توجهاتش دل منو نرم کرده بود و مثل دختر بچه ها عاشقش شدمدیگه همه خانواده منتظر بودند تا بساط عروسی منو راه بندازن.بابک می گفت به محض اینکه جواب مثبت ازت بگیرم یه لحظه رو از دست نمیدم. و هر وقت می خواست خدا حافظی کنه می گفت راستی یک سئوال منو به غلامی قبول می کنی ؟ و من می خندیدم و می گفتم هنوز اون حس نیست.نزدیک یکماه طول کشید.هر شب سر ساعت به من زنگ می زد و یک ساعتی حرف میزدیم.یه شب وسط حرفهای عاشقانش گفت منو به غلامی قبول می کنین ؟گفتم فکر کنم الان اون حس رو پیدا کردم.یهوجیغ زدوگفت پس من غلام شماشدم خانمی.خندیدم و گفتم بله تموم شد.بابک گفت: تو الان منو خوشبخترین مرد دنیاکردی.خداحافظی کردوقرارشدخودش خبرهای بعدی رو بده.موهام شونه کردم یک لباس قشنگ پوشیدم از عطری که بابک برام آورده بود زدم و جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم بالاخره کسی رو که می خواستی پیدا کردی.رفتم کنارمامانم نشسنم.گفتم مامان من قبول کردم با بابک ازواج کنم.مامان از خوشحالی منو بغلم کردوگفت خودت می دونی من گذاشتم به عهده تو ، محمد تحقیق کرده میگن آدمای خوبی هستن .ولی تو خودت تصمیم بگیر .بهش گفتی ؟گفتم به کی ؟گفت به بابک گفتی قبول کردی ؟گفتم آره گفتم .گفت پس بزار به محمد خبر بدم.
مامانم به همه بچه هازنگ زد وخبرداد.آفاق خانم هم زنگ زد و با خوشحالی گفت تبریک میگم انشالله خوشبخت بشی خیلی خوشحالم که عروس من میشی.فردا شور و حال دیگه ای تو خونمون بود همه جمع شده بودن و تبریک می گفتن.شب درست موقعی که بابک زنگ می زد من خودم رو آماده کرده بودم که باهاش حرف بزنم.ولی خبری نشد یکساعت گذشت ،دو ساعت ،ولی اون زنگ نزد تا آخر شب چشمم به تلفن بود،ولی زنگ نزد.
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100