🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
گفتم به همین راحتی؟زندگی یه دخترو ازش گرفتی و اوردیش تو یه شهر غریب که حمایتش کنی و تکیه گاه بشی اونوقت الان داری میگی وسایلتو جم کن و برو..گفت توام کم مقصر نیستی تو بودی که کاری کردی مم برم سمت الهه..الهه نبود دنبال یکی دیگه میرفتم چون منم مردم و‌دوست دارم زنم بم توجه کنه من برات کم نزاشتم تو زندگی و برات خیلی چیزا محیا گردم که خونه پدرت..گفتم خفه شو چیزی نگو‌مادرم خوابه وکرنه مبدونستم باهات چه طوری حرف بزنم..خیلی حرفا زدیم ..بعضی حرفاش حق داشت و بعضی من..فرداش بلند شدم و دیدم مادرم نشسته داره گریه میکنه مادرم از دسشب اصن نخوابیده بود و حرفای منو شاهینو گوش داده بود..گفتم پس دیگه حرفی نمیمونه مامان میخوام جدا بشم..به هر ترتیبی بود رفتم تهران و وسایلامم قرار شد بعدا بفرستن..شروین روز اخر که اونجا بودم موقع خداحافظی یه اه بلند کشیدو گوشه لبش دیدم که باز شد و یه خنده کوچیک رو صورتش بود اما تو چشاش هنوزم حرف‌بودن و سوال..درسته که رویاهام نقش براب شده بودن اما هنوزم مادرمو داشتم و خدا رو تو‌وجودم حس میکردم طلاقمو گرفتم و هرکس رفت سراغ زندگیش..بعدها فهمیدم الهه از شاهبن هم جدا شده چون شاهین کلا ادم هوس بازی بود .. دوسال گذشته بود و‌پدرمو اورده بودیم پیش خودمون ..همون موقه‌ها که طلاقم رو گرفتن اینکارو کردم گفتم خودم ازش مراقبت میکنم اما واقعا مراقبت از یه بیماز خاص خیلی سخت بود..پرستار گاهی میومد و کمک میکرد اما چون هزینه هاس زیاد بود دیگه بعداز یه مدت نیومد دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100