🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #ستاره قدیمی و جذاب
رجب اومد جلو،گفت چه خبره؟ اون زن گفت نمی‌ذارم حق پسرمو بخورید، رجب هم نگاهش گیج بود، گفتم درست حرف بزن بفهمیم چی میگی، زن دست اون پسر بچه رو گرفت و انداختش جلوی رجب، گفت این بچه خانه... رنگم پرید، دهنم باز موند، نفسم رفت و برنگشت... برگشتم طرف ایوون، بی‌بی زهرا نبود.. رجب سرشو آورد دم گوشمو گفت اینو ببر تو اتاق ته باغ تا مراسم تموم بشه...گیج بودم، دست اون زنو گرفتمو گفتم الان وقت این حرفا نیست، میخواست مقاومت کنه که چشمش افتاد به چشمای رجب که رنگ خون بود دیگه هیچی نگفت و دست پسرشو گرفت و دنبالم راه افتاد.. نگاه خیره مردم به ما بود زن رو بردم تو اتاق و خودم برگشتم و رفتم تو مهمون خونه، مهمونا کم کم داشتن میرفتن، بی‌بی زهرا نشسته بود یه گوشه و به زمین زل زده بود شهربانو پسرش رو بغل کرده بود و داشت میخوابوندش و کمند هنوز چشماش خیس بود... سراغ بچه ها رو گرفتم و گفتم تو یکی از اتاقا سرگرمشون کردن.. رفتم جلو و کنار بی‌بی زهرا نشستم، صورتش رو برگردوند طرفم، گفت چیه اومدی فضولی؟ هنوزم زبونش دراز بود، نمیدونستم عصبانی بشم یا به حالش گریه کنم،گفتم فضولی نمیخواد کل روستا فهمیدن،سرشو انداخت پایین.. آخر شب وقتی همه رفتن رجب اون زن رو آورد پیشمون... به بی‌بی زهرا نگاه کرد و گفت تو میدونستی؟ اون زن فوری جواب داد، آره که میدونست، تازه بهم پول داد که به خان نگم بچه دارم ازش ادامه دارد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d