شیدا دستشو دور گردنم انداخت:به هر حال دختر فهمیده شوهر فهمیده هم میطلبه...
بعد از ناهار با رحمت و پری خواهر کوچکش رفتم ارایشگاه ،صحبت کرده بودم قبل تاریکی هوا کارم تموم بشه ...
آرایشگر زن تپل و بانمکی بود...موهامو رنگ کرد و با خنده گفت:زرد عقدی بزنم واسه ات؟؟...
پری چینی به دماغش داد:نه تو رو خدا،همه زنهای فامیل زرد کردن امشب همه مثل همن،چیه این رنگ مثل قناری میمونه ...
آرایشگر سر فرصت کارشو انجام میداد دختر جوونی شاگردش بود ومدام گوش به حرفش...
موهامو شست و خشک کرد،صورتمو بیش از یه سه ساعت زیر قلم موهایی که دستش بود برد و هر بار یه کرمی میسابید...کارش که تموم شد کمک کرد لباسمو پوشیدم شروع کرد حالت دادن موهام...تموم مدت چشمامو بسته بودم...
بلخره رضایت داد و عقب کشید...خودمو توی اینه قدی که دیدم گل از گلم شکفت...باورم نمیشد این همه تغییر کنم،از این رو به اون رو شده بودم...خانمه چند تا کرم توی کیسه گذاشت:اینا باقی مونده کرم هاته من پو.لشون رو کامل گرفتم ببر باخودت...
پری هم ارایش کرده بود خیلی زیبا بود و زیباتر شده بود...
شاگرد ارایشکر با صدای زنگ از پنجره بیرون رو نگاهی انداخت خوشحال گفت:آقای داماد اومده...
پله هارو به کمک پری پایین اومدم...در حیاط باز بود با دیدن رحمت اونم بدون دسته گل جا خوردم....رحمت از پشت در کیسه ای پر از غذا به پری داد:ببر برا خانما،از قبل حساب کرده ام باهاشو شام هم ببر ...پری که رفت از ماشین دسته گل رو برداشت ...فیلمبر دار مدام بهمون میگفت چیکار کنیم،چمار نکنیم حتی راه رفتن و نگاهامون هم تحت کنترلش بود...روی صندلی که نشستم آخیش از ته دلی گفتم که رحمت خندید:خیلی خوشگل شدی خانم...
تاجمو بالا تر کشیدم:اره خودمم راضی ام ...
دور فلکه چرخی زدیم ومستقیم رفتیم روستا...همه منتظرمون بودن....مراسم توی باغ خونه خودمون برگذار میشد در حیاط رو چراغونی کرده بودن...در حیاط رو بسته بودن که بچه ها ریخت و پاش نکنن خونه رو....
خانواده من و رحمت هر دو توی باغ بودن،مهمانها کم کم میومدن و ما زودتر از همه رسیده بودیم...
خواهرم یک دست لباس پولک دوزی پوشیده بودن و مادرم چه شوقی داشت
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100