همگی وارد سالن شدیم سوسن کنار آریو ایستاد و با لبخند گفت
_صبح که بلند شدی برای نماز خیلی خوشحال شدم میخواستم بیام بهت بگم اما سریع سلام دادی رفتی خوابیدی
نگاهی انداخت به سوسن
_آره خیلی خوابم میومد
آریو جان راه درستی رو انتخاب کردی سعی کن حفظش کنی الان که بری کانادا ممکنه با اعتراضات بابا و حتی مامان روبرو شی ولی تو توجه نکن ببین، هم من هم سحر یه دورهای با اینها بودیم مطمئن باش اگه خوب بود ما هم مثل همینا الان بینمازبودیم و آزاد هر کاری که دلمون میخواست انجام میدادیم
اما باور کن اگر تو راهی که خدا تعیین کرده باشی آرامشت آسایشت همه چیت فراهمه
آریو سری تکون داد
نگران نباش آبجی سوسن منم تو خط شماها هستم هر وقتم هجده سالم بشه پاسپورت میگیرمو میام ایران
آریو نگاهش رو داد به من
_بیام ایران حمایتیم میکنی
نزدیکش شدم
_بله عزیزم حتماً رو من حساب کن
از بلندگوهای فرودگاه ساعت پرواز مامانم اینا رو اعلام کردن
مامانم و سارا بغل باز کردن من رفتم تو آغوش مامان سوسنم تو آغوش سارا نتونستیم جلوی گریههای خودمون رو بگیریم هردو گریه کردیم از آغوش مامان اومدم بیرون رفتم سارا رو بغل کردم سوسنم رفت سمت مامانم . قدم برداشتم اومدم کنار آریو سفت بغلش کردم سر و صورتشه بوسه بارون کردم یکی یکی بچههای سارا رو بغل کرد بوسیدم باهاشون خداحافظی کردم مامانم و سارا با بچههای من خداحافظی کردن و رو کردن به محمد و علی و با اونها هم خداوحافظی کردن و رفتن سمت گیت بازرسی
چقدرخدا حافظی تلخ و دوست نداشتنیِ ولی دیگه چاره ای نیست...
ادامه دارد...
کپی حرام