هرسه تا مون وارد خونه شدیم بابام محمود آقا و مریم خانم رو تحویل گرفت و سلام و احوالپرسی گرمی کرد. ولی رو به من اخم غلیظی کرد و گفت
ای جونم مرگ شده خیره سر، بهت نگفتم بمون خونه امروز قراره منوچهر بیاد اینجا
ساکت سرم رو انداختم پایین محمود آقا رو کرد به بابام
_اسماعیل آقا ما اومدیم ضمانت زهره خانم رو کنیم شما هم بزرگی کن و روی ما رو زمین ننداز
بابام تعارفشون کرد
_بفرمایید بشینید با هم حرف بزنیم
مریم خانم و محمود آقا نشستن بابام رو کرد بهشون
_این دختر داره آبروی من رو میبره یه خواستگار براش اومده که از هر لحاظی که بگی خوبه میگه من نمیخوامش چرا چون پسر یهلا قبا بتول خانم یه روزی خواستگارش بوده.
خیلی دلم میخواد واقعیت رو بگم ولی جرات نمیکنم حرف بزنم
مریم خانم رو کرد به من
زهره جان چرا میگی این خواستگارت رو نمیخوای ما که ندیدیمش ولی وقتی پدرت میگه خوبه پس حتما خوبه دیگه.
گرچه حرف زدنم برام عواقب داره ولی ساکت موندم ممکنه برام بدتر بشه سرم رو بلند کرد
_آخه مریم خانم منوچهر هم بیست و دو سال از من بزرگتره و هم زن داره
مریم خانم چشمهاش گرد شد و هینی کشید نگاهش رو داد به بابام و کشدار گفت
_آقا اسماعیل زهره راست میگه
بابام کلافه سری تکون داد
راست میگه ولی همه چی رو نمیگه اولا که منوچهر از زن اولش صاحب بچه نشده و میخواد زن بگیره که بچه دار بشه و زنش هم میدونه و راضیه دوما اگر سنش زیاده در عوض کلی مال و منال داره که میتونه یه زندگی راحت و خوبی رو برای زهره فراهم کنه.
نمی دونم این دختر من چه مرگشِ که داره لگد به بخت خودش میزنه
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
جمعهها و روزهای تعطیل داستان نداریم