نویسنده: لواسانی محمود آقا نگاهی به بابام انداخت _ببخشید آقا غلام یخورده بیست و دو سال تفاوت سن زیاد نیست بابام اصلا از این حرف محمود آقا خوشش نیمود قیافش عبوس شد و جواب داد _شما منو چهر رو ندید خیلی سرحال و سر زنده است _الان آره ولی ده سال دیگه چی اون موقع دختر تو جوون و اون میشه میانسال و بعدشم پیری بابام دلخور جواب داد محمود آقا شما طرف کی هستی من یا این دختر نادونم _والا آقا غلام من حق میگم _نمیخواد شما حق بگی من خودم صلاح بچه‌م رو بهتر میدونم محمود آقا رو کرد به مریم خانم _بریم خانم مریم خانم ایستاد که برند محمود آقا رو به بابام گفت من به زهره خانم قول دادم که شما کاری باهاش نداری شما هم حرف من رو زمین ننداز و اذیتش نکن بابام سرش رو انداخت بالا _من کاری بهش ندارم محمود آقا و مریم خانم خدا حافظی کردن رفتن منم به احترامشون تو چهار چوب در ایستادم تا از در حیاط رفتن بیرون که یک مرتبه بی هوا سرم به عقب برگشت و درد بدی رو از کشیده شدن موهام حس کردم تا اومدم به خودم بیام بابام منو چرخوند و تکیه داد به دیوار دستش رو گذاشت روی گلو من و فشار داد و با غیض گفت آبروی منو مبری بی شرف، منو چهر میاد میری بیرون بعدم فرار میکنی میری خونه همسایه از بس گلوم رو محکم فشار میده نفس کشیدن برام سخت شده دستهام رو آوردم بالا که دستش رو از گلوم رها کنم ولی زورم بهش نمیرسه صدای جیغ و داد و التماس مامانم به گوشن خورد که ولش کن خفش کردی... ادامه دارد کپی حرام⛔️ جمعه‌ها و روزهای تعطیل داستان نداریم امشب یه قسمت دیگه از داستان رو داریم