من همش تو دلم خدا خدا میکنم که طاهره یه دقیقه از پیش ما بره من از ریحانه یه سوال بپرسم و دوباره برگرده ولی طاهره گرم سوال کردن و سوال پرسیدن خواستم بگم طاهره میری یه آبی یا چایی بیاری بخوریم گلومون خشک شده که ریحانه نگاهش رو داد به طاهره
_خیلی ببخشید میشه بری یه کم آب بیاری
طاهر از جاش بلند شدو رفت تو آشپزخونه فوری رو کردم به ریحانه
_از داداشت پرسیدی کجا میخواد من رو ببینه
_آره از مدرسه که رفتم دیدم خونهست بهش گفتم زهره خیلی نگران که کسی شما رو با هم نبینه، کجا میخوای قرار بزاری گفت خونه خاله کتایون. گفت که من زودتر میرم اونجا تو با زهره بیاید اونجا
فکری کردم و گفتم
_نمیشه که، اگر یه وقت یکی من رو ببینه چی جواب بدم
بگو میخواستم سمانه رو ببینم
آخه اون از من بزرگتره کسی قبول نمیکنه
_چرا بابا قبول میکنن اصلا یه قواره پارچه بیار بگو میخواستم بدم سمانه برام بدوزه
ابرو دادم بالا
_این خوبه همین کار رو میکنم
طاهره یه پارچ آب و دو لیوان تو سینی اومد و گذاشت جلوی ما و شروع کردیم به درس خوندن. خیلی تلاش میکنم که تمرکز کنم تا درس بخونم ولی اصلا فایده نداره چون همه فکرم پیش رضا و نحوه ملاقاتمون هستم. تا اذان مغرب خوندیم و بعد وضو گرفتیم و رفتیم مسجد نماز جماعت و از همدیگه خدا حافظی کردیم اومدیم خونه. تا فردا که رفتم مدرسه و زنگ آخر شد و اومدم خونه من تو فکر این بودم که چطوری برم خونه خاله کتایون. درسته که بهانه داشتم ولی اگر کسی من رو نمیدید خیلی بهتر بود. صدا زدم
_مامان
_جانم
_یه قواره پارچه مادرجون برام از مشهد آوده بود اون رو میدی بدم به سمانه خانم بدوزه...
کپی حرام⛔️