💠خواهر می‌گفت: یک روز موتور شوهر خواهرم را از جلوی منزلمان دزدیدند. عده‌ای دنبال دزد دویدند و دزد موتور را زمین زدند. مردم دوره اش کردند او را بزنند که رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، نگاهی به چهره وحشت زده‌اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید... ‏ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی‌اش سؤال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. طرف شد، به رفت و بعد از ابراهیم در جبهه به رسید. 📚کتاب ص۷۷ 📌 عضو کانال نشدی؟ 👇👇👇👇👇👇👇 🌐@Soroush_meshkat