📚علمدار 🍁برگرفته از زندگی شهید مجتبی علمدار 🌸قسمت صد و چهل و نهم: حج سه روز بيشتر فرصت نداشتيم. باید خیلی سریع کارهای اداری را انجام ميدادیم. از آنجا كه سيد نظامی بود بيشتر كارهايش را بايد در تهران انجام ميداد. قرار شد سيد کارهای مرخصی گرفتن از سپاه را انجام دهد و من کارهای گذرنامه او را انجام دهم. پيشرفت كارها خوب نبود. باید تا وقت اداری تمام نشده کارهای گذرنامه را تمام ميکردیم. بالاخره ساعت يك بعدازظهر کارهای گذرنامه سيد در كامپيوتر اداره گذرنامه ثبت شد. وقتی به واحد مربوطه مراجعه كردم مسئول آنجا گفت: وقت اداری تمام شده، شما برای دريافت گذرنامه فردا تشريف بياوريد. با ناراحتی به او گفتم: اگر آن چیزی كه من ميدانم درست باشد، هيچ كس نميتواند مانع اين سفر شود. آن بنده خدا وقتی ناراحتی مرا ديد چیزی نگفت. بايد راه دیگری پيدا ميكردم. رفتم حج و زيارت و تا ساعت چهار هر کاری ميتوانستم كردم، اما نشد. فرصت رو به اتمام بود. نميدانستم چطور به سید بگویم که هماهنگ نشد. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال علمداران عشق 🖤🖤🖤