📚علمدار 🍁برگرفته از زندگی شهید مجتبی علمدار 🌸قسمت صد و هفتاد و یکم: خبر شهادت سال 1373 هم كه پيكر پدرم بازگشت باز هم سيد بود كه با حضور خود، مراسم تشييع پيكر پدرم را معنوي تر كرده بود. با خوشحالی به سمت پدرم رفتم و سلام كردم. او يك دسته گل زيبا در دست داشت مثل ديگر افراد به انتهای افق خيره شده بود. بعد از حال و احوال پرسيدم: پدر منتظر كسي هستيد؟! گفت: بله. من هم با تعجب گفتم: کی! گفت: رفيقت، منتظر سيد مجتبی علمدار هستيم. با ترس و ناراحتي گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پريد! گفت: بله، چند ساعتي هست كه اومده اين طرف. بعد ادامه داد: ما اومديم اينجا برای استقبال سيد. البته قبل از ما حضرات معصومين و حضرت زهرا به استقبال او رفتند. الان هم اوليا خدا و بزرگان دين در كنار او هستند. اين جمله پدرم كه تمام شد با ترس و نگرانی از خواب پريدم. به منزل یکی از دوستان در ساری زنگ زدم. پرسيدم: چه خبر از سيد مجتبی؟ کلی مقدمه چيني كرد. من هم گفتم: حقيقت را بگو، من خبر دارم كه سید شهيد شده! او هم گفت: سيد موقع غروب پريد. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال علمداران عشق 🖤🖤🖤