🍂 🔻 قسمت 39 خاطرات رضا پورعطا ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍با لمس اولین لاخه سیم خاردار، دوباره‌ بار عظیمی از فشارهای روحی و روانی بر گرده ام سنگینی کرد. باز هم باید زمین را چنگ می انداختم و آن را شخم می زدم نگاهی به دستان بی حس و لرزانم انداختم و لحظه ای چند با خدا راز و نیاز کردم. گفتم: تو رو به حرمت شهدا به دستام قدرت و توان بده که بتونم این میدون رو هم به سلامتی بگذرونم. به بچه ها اشاره دادم که همه سر جایشان بنشینند. سیم چین را از پشت سر به من رساندند. شروع به چیدن سیم ها کردم. اما دیگر توان قبلی را نداشتم. به سختی دسته های سیم چین را فشار می‌دادم. حاج محمود گفت: بذار کمکت کنم. به هر شکلی بود راهی بین سیم ها باز کردیم و وارد میدان مین شدیم. انگشتان دستانم کاملا بی حس بود. آنها را در ماسه ها فرو بردم. دستانم به قدری بی حس شده بود که اگر مینی هم بود حس نمی کردم. احساس کردم یک نیروی غیبی ما را تا وسط میدان جلو کشید. دلهره و اضطراب به سراغم آمد. هر لحظه منتظر انفجار مین بودم. ایستادم و بچه ها را از نظر گذراندم. بدنها زخمی و لرزان بود. خون زیادی از محل ترکش ها و زخم هاشان بیرون زده بود. هیج شاخص و نشانه ای نداشتم. می ترسیدم باز هم مسیر را کج طی کنم. تازه متوجه شدم که بچه های تخریبچی چه دردی را تحمل می کنند. ضعف و ناتوانی، افکارم را مالیخولیایی کرده بود. یک وقت‌هایی به خودم می آمدم که اصلا توجه به مسیر نداشتم و کاملا در وهم و خیال به سر می بردم. همه این توهمات ناشی از ضعف بدنی بود. اگر جا می زدم و یا شانه خالی می کردم، مرگ همه حتمی بود. بی اختیار به جلو کشیده می شدم. حركت پاهایم دست خودم نبود. رازی که بین رؤيا و واقعیت همراهم بود و هرگز جرات بیان آن را پیدا نکردم. در همین افکار بودم که دوباره صدای «قاپ» انفجار یک مین همراه با ناله شدید یک نفر در دشت طنین انداز شد. همه بچه ها خشک شان زد. نزدیکتر از دفعه قبل بود. مطمئن بودم که این بار وسطی روی مین رفته است. هیچکس جرئت نمی کرد پشت سرش را نگاه کند. حق هم داشتند. حرکت به فاصله یک وجب به چپ یا راست باعث انفجار بعدی می شد. انگار هزار سال بود که در رمل ها حرکت می کردیم. آنها بازی مرگباری را با ما شروع کرده بودند. یاد حرف یکی از بچه های تخریب افتادم که گفت هرگز به رمل ها اعتماد نکن. چون در صدم ثانیه زیر پایت را خالی می کند. وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفت. واقعا کار در رمل خطرناک بود. ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃