‍ 🍂 🔻 قسمت 40 خاطرات رضا پور عطا وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفت. واقعا کار در رمل خطرناک بود. مین زیر پایش لغزیده و منفجر شده بود. کمر جلویی هم روی پاهایش افتاده بود بنده خدا از ترس انفجار بعدی تکان نمی خورد و ترجیح می داد وزن نفر جلویی را تحمل کند. بدون حرکت و ثابت در یک نقطه روی هم افتاده بودند و ناله می کردند. نگاهی به مسیر حرکت آنها انداختم. متعجب شدم. چون از مسیر منحرف نشده بودند. همان مسیر ما را آمده بودند. خیلی تعجب کردم. جلوتر رفتم و زیر پای مجروح را بررسی کردم. متوجه شدم بازی مرگبار ماسه های روان، یک مین را زیر پای این او لغزانده است. همش نگران نگهبان های عراقی بودم. خوشبختانه چون از عراقی ها دور شده بودیم، صدای آخ و اوخ بچه ها به آنها نرسید. با این حال نفر عقبی برای احتیاط خودش را روی نفر جلویی انداخته بود و دهانش را سفت گرفته بود که مبادا عراقی ها صدای او را بشنوند. مجروح هم از شدت درد به خودش می پیچید. آنقدر درد داشت که دست پشت سری اش را گاز گرفت. تقریبا یک یا دو دقیقه سکوت محض حاکم شد. وحشت عجیبی بچه ها را فرا گرفت. دیگر هیچ کس در امان نبود. فهمیده بودند که هر کس روی مین برود همانجا توی میدان می ماند. اصرارهای این هم شروع شد که: منو با خودتون ببرید. دلم به حالش سوخت. تصمیم گرفتم پایش را با چفیه ببندم. اما آنقدر به هم چسبیده بودند که امکان مانور برای دستانم نبود. هر چه به بچه ها اصرار کردم که کمی جلو یا عقب بروید، کسی جرئت نمی کرد تکان بخورد. مستأصل و کلافه گفتم آخه من چطور پای این بنده خدا رو ببندم... نترسید یه کمی برید جلو. هیچکس انگار حرف من را نمی شنید. مجبور شدم با زور و فشار، چفیه را روی پای قطع شده اش ببندم. یاد حرف حاج محمود افتادم که گفت: اگر تو نری، اینها تکون نمی خورن. بقیه چفیه را هم توی دهانش فرو کردم و گفتم: تو را خدا تحمل کن تا ما از میدان خارج شویم. . هیکل خیلی بزرگی داشت. از سربازهای پایگاه پنجم شکاری امیدیه بود. دستم را با فشار توی دستش نگه داشت. هر چه تلاش کردم نتوانستم دستم را از توی دست پرقدرتش رها کنم. با اصرار و ترس گفت: منو باید ببری... تنهام نذارین! وحشت عجیبی در وجودش افتاده بود. ظاهرا داوطلبانه از پایگاه پنجم شکاری اعزام شده بود. سرباز بود. اما عشق جبهه به سرش زده بود و به عنوان بسیجی خودش را به گردان انشراح امیدیه معرفی کرده بود تا با بچه های سپاه همراه شود آنقدر وحشت کرده بود که حاضر نبود توی رمل ها و تاریکی شب تنها بماند. برعکس آن دوتای قبلی، بی تابی و سر و صدا می کرد. بدجوری خودش را باخته بود. بالاخره با هر جان کندنی بود توانستم مچ دستم را از دستان قوی اش رها کنم و پیش حاج محمود برگردم. حاج محمود با دیدن من گفت: چی شده؟ گفتم: بازم یکی رفت رو مین ها. گفت: میتونه بیاد؟ گفتم: نه... اینم پاش قطع شد. گفت: بسیار خب، بهتره زودتر حرکت کنیم. چون دیگر اخلاق حاج محمود را شناخته بودم، چیزی نگفتم و حرکت آغاز شد. سروصدای او همچنان شنیده می شد. فریاد می کشید نامردا... منو تنها نذارید بچه ها همین طور که کمر همدیگر را گرفته بودند، در پی من راه می آمدند. آن قدر رفتیم که دیگر صدایش محو شد. این میدان هم مثل قبلی قرار نبود تمام شود. ادامه دارد... 🌺🌺🌺