🍂 🔻 قسمت 42 خاطرات رضا پورعطا کل مسیر سه کیلومتر هم نمی شد اما ما از ساعت 30: 5 دقیقه عصر تا ۷ صبح درگیر موانع بودیم. به ناگاه سروشی غیبی در گوشم پیچید و مرا به یاد نماز صبح انداخت. قدم هایم سست شد. نه آبی برای وضو و نه خاکی برای تیمم داشتیم. همان طوری که می دویدم، چشمانم را بستم و نماز صبح را ادا کردم. سپس رو به آسمان کردم و خدا را از ته قلب شکر کردم. نیم نگاهی به بچه ها که مستانه می دویدند انداختم و لبخندی زدم. می دانستم که آنها هم در حال تسبیح خدای بزرگ اند. خدایی که از مهلکه خوفناک مرگ نجاتمان داده بود. 🔅🔅🔅 جسته گریخته خبر کشف پیکر شهدای منطقه امیدیه در شهر پیچید. شور و شوق عجیبی بین خانواده شهدا به وجود آمده بود. سینه به سینه نقل شده بود که پورعطا همه شهدا را شناسایی کرده است. دم به دم در خانه ما کوبیده می شد و پدر یا مادر شهیدی سراغ فرزندش را می گرفت. خودم را از نظرها پنهان کردم، چون برادر نداعلی تأکید کرده بود تا شناسایی دقیق و کامل شهدا حرفی به خانواده شهدا زده نشود. مادر رضا هم فرزندش را در خواب دیده بود که از سفر برگشته است. هنوز پیکر شهدا برای تشییع و تدفین آماده نشده بود اما شهر آذین بندی شده بود. . فردای آن روز با مقداری آذوقه به منطقه برگشتیم و پیش عراقی ها رفتیم. وقتی چای و آرد و خوراکی ها را نشانشان دادیم گل از گل شان شکفت. به گرمی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. آدم های بدبختی بودند. نداعلی به عربی با آنها صحبت کرد. فهمیده بودند ما در پی شهیدانمان هستیم. یکی از نگهبان ها که می گفت همه منطقه را مثل کف دستش بلد است، نقطه دورتر از پاسگاه شان را نشان داد و گفت: هر چی هست اونجاست. همه نگاه ها به سمت همان نقطه دوخته شد. دشتی پر از مین و سیم های خاردار دیده می شد. پیدا کردن راهی برای عبور محال به نظر می رسید. به هر شکلی که می رفتیم با مین برخورد می کردیم. نداعلی پس از بررسی جغرافیای منطقه از سرباز عراقی پرسید: چه جوری میتونیم اونجا بریم. سرباز عراقی مسیری را در حاشیه میدان نشانمان داد و تأکید کرد با احتیاط از آنجا بروید. تا خواستیم حرکت کنیم گفت: تا قبل از اومدن پست بازرسی برگردید و از اینجا برید. گردان شهید دانش، همانی که به همراه رضا در شب دوم وارد آن شدیم، در این منطقه عمل کرده بود. از آن شب تا به امروز هنوز پای هیچ کس به اینجا باز نشده بود. از دور، سفیدی استخوان ها را می دیدم. اینها بچه های گردان شوشتر بودند. نداعلی رو به من گفت: تو که این قدر واردی، می تونی اونها رو هم شناسایی کنی؟ ایستادم و منطقه را از نظر گذراندم. خاطرات مثل فیلم از جلو چشمانم عبور کرد. یاد رضا حسینی که افتادم، قلبم به تپش افتاد. چون همه این مدت به امید پیدا کردن جنازه او درس و زندگی را رها کردم و همراه بچه ها شدم. رضا، بخشی از وجود من بود. روزی نبود که در خلوت خودم به او فکر نکنم. حالا لحظه سرنوشت سازی که ده سال انتظارش را می کشیدم فرا رسیده بود. مطمئن بودم یکی از جنازه ها به او تعلق دارد. به بازی روزگار خنده ام گرفت. پس از ده سال جدایی، ملاقات ما در برهوت دشت اتفاق می افتاد. حالم منقلب شد. نداعلی و علی جوکار متوجه من شدند اما چیزی به زبان نیاوردند. بدون اینکه حرفی بزنم، به سمت استخوانها حرکت کردم . بچه ها در پی من از روی مین ها می پریدند و جلو می آمدند. اگرچه در میدان مین بودیم اما دیگر حساسیت آن شب ها را نداشتم. شوق رسیدن به رضا احتیاط و ترس را از من گرفته بود. در وسط میدان مین قدم های بلند برمی داشتم و جلو می رفتم. هیچ توجهی به بچه های پشت سرم نداشتم. فقط لحظه شماری می کردم پیکر رضا را در آغوش بگیرم. وجودش را احساس می کردم. اشک های مادر رضا در نظرم نمایان شد. روز قبل که جریان را فهمیده بود، آمد در خانه و التماس کرد که خبری از رضا برایش بیاورم. همه نگرانی من از این بود که رضا پلاک نداشت. من و محمد هم پلاک نداشتیم. یعنی همان شبی که با التماس من را وادار کرد با او وارد عملیات شوم، هیچکدام از ما پلاک نداشتیم. اما آن موقع آن قدر شور عملیات و حضور در منطقه را داشتیم که به مردن و شهید شدن فکر نمی کردیم. رضا هم مثل من در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. هیچ یادم نمی رود شبی که از توی چادر بیرون زدیم و قصد عملیات کردیم، رضا کفش نداشت و مجبور شده بود یه جفت ربن نو از تدارکات کش برود. ربن ها را تا دور شدن از چادرها زیر پیراهنش مخفی کرده بود. بیرون از منطقه که دیگر خیالش راحت شد، آنها را دراورد و پوشید. من و محمد وقتی ربن های سفید و نورانی اش را دیدیم، خندیدیم و گفتیم: اگر شهید شدی از روی همین ربنها شناسایی ازت می کنیم. 👈ادامه دارد... 🌺🌺🌺