‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 قسمت 40 خاطرات رضا پور عطا موقع عملیات والفجر مقدماتی رضا حسینی در شهر بود. همراه من در عملیات نبود. فردای همان روز امتحان نهایی داشت. در جلسه امتحان بوده که خبر شهادت من را بهش می دهند. برگه را پرت می کند و به هر نحوی که شده، خودش را به چادرهای محل استقرار نیروها در سایت ۴ و ۵ می رساند. وقتی به چادرها می رسد که همه نیروها در تله دشمن گرفتار بودند. رضا من را خوب می شناخت که به این راحتی ها دم به تله مرگ نمیدهم. ما با هم نیروها را به سایت آورده بودیم. درست روزی که پچ پچ عملیات بین بچه ها افتاد، رضا برای امتحان یکی از درسهایش به شهر برگشته بود. شاید هم قسمتش نبود در مرحله اول عملیات شرکت کند. فردای آن شبی که مهمان مدیر شوش بودیم، وقتی به سایت ۴ و ۵ رسیدیم، خیلی تو سروکله هم زدیم و شوخی کردیم. همه نیروها سرحال و پر هیاهو بودند. دشت پر شده بود از زمزمه نیروهای اسلام. اما حالا که سکوت چادرها را می بیند، بغضش می ترکد و می نشیند گوشه همان چادری که مواقع استراحت دراز می کشیدیم و سر به سر هم می گذاشتیم و گریه می کند. نگاهی به لباس ها و سر و صورتم کرد که غرق در خون بود. گفت: یالا لباسهاتو در بیار تا برات بشورم. سپس لباس های خاکی و خونی ام را در آورد و مثل یک مادر مهربان من را گوشه ای نشاند و گفت: حالا همین جا بشین برات غذا بیارم. گفتم: رضا خوابم میاد.. اشتها ندارم. گفت: مگه دست خودته... رنگ توی صورتت نمونده باید غذا بخوری. سپس به سرعت بیرون رفت و از چادر تدارکات کنسرو ماهی گرفت و با کمی نان جلوم گذاشت. خودش لقمه درست می کرد و در دهانم می گذاشت. از خوردن امتناع کردم. هیچ اشتها نداشتم. به شدت خوابم می آمد. لقمه ها را نجویده قورت می دادم. با پایین رفتن لقمه اول احساس کردم اشتهایم کمی باز شد. به آرامی شروع کردم به خوردن. حین خوردن، رضا تند تند میرفت بیرون و می آمد داخل چادر. با تعجب پرسیدم: داری چیکار می کنی؟ گفت: غذات رو که خوردی دراز بکش کاری نداشته باش! گفتم: رضا خوابم میاد. گفت: اول باید حموم کنی.... بوی خون و کثافت بدنت رو برداشته. گفتم: بابا... تو رو خدا ول کن.... چه حوصله ای داری. أصلا به حرف من گوش نمی‌داد. کار خودش را کرد. آنجا یک حمام سیار با پوشش پتو داشتیم که بچه ها برای غسل کردن و دوش گرفتن از آن استفاده می کردند. در واقع حمام صحرایی بود. همان طور که لقمه در دهانم می گذاشت از شدت خستگی خوابم برد. تا متوجه شد خوابم می برد به شدت تکانم داد. گفت: نباید بخوابی.. بلند شو بیا دوش بگیر... من باید تو رو حمام بدم. 👈ادامه دارد... 🌺🌺🌺