‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 خاطرات قسمت ۵۲ خاطرات رضا پور عطا در سالن باز شد و نداعلی با اشاره به پدر سعید دبیر فدعمی گفت: بفرمایید. پسرتون رو لابه لای شهدا شناسایی کنید. پدر سعید با قدم های استوار و محکم به سمت سالن حرکت کرد. در آستانه ورود به سالن ایستاد و همه تابوت ها را از نظر گذراند. همه حاضران در پی او راه افتادند و حرکات او را زیر نظر گرفتند. پدر سعید در حالی که چند صلوات پی در پی فرستاد، لابه لای تابوت ها شروع به قدم زدن کرد. گاه به سمت راست و گاه به سمت چپ بر می گشت. مدتی سرگردان و بدون هدف لابه لای تابوتها چرخ خورد. به هر سویی چرخید. سپس بالای سر یکی از تابوت‌ها توقف کرد و خطاب به نداعلی گفت: این سعيد منه! همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. تابوت‌ها هیچ نشانه ای نداشت. همه آن‌ها با پرچم ایران پوشانده شده بودند. لحظه نفس گیری بود. خود نداعلی هم از هویت استخوان‌های توی تابوت ها بی اطلاع بود. نداعلی پس از مکثی طولانی به پدر شهید گفت: پدرجان مطمئن هستید که پسر شماست؟ پدر شهید دبیر فدعمی لبخند کم رنگی گوشه لبش نشاند و گفت: بهت گفتم که هنوز پدر نشدی که بوی بچه خودت رو بفهمی! نداعلی به یکی از بچه های معراج دستور داد تابوت را باز کند و پلاستیک استخوان ها را بررسی کند. وقتی در تابوت باز شد، من به چهره پدر سعید خیره شدم و عکس العمل او را مشاهده کردم که با چه خنده ای به استخوان ها سلام کرد و صلوات فرستاد. همه منتظر بودند نتیجه بررسی سریع تر اعلام شود. پس از لحظه ای جستجو سربازی که این کار را انجام می داد، تکه کاغذی را از توی استخوان‌ها بیرون کشید و به نداعلی داد. نداعلی وقتی کاغذ را خواند بهت زده و ناباورانه به پدر شهید خیره شد و گفت: از کجا اونو شناختی؟ پدر شهید بدون دادن پاسخی کنار تابوت زانو زد و نجواکنان در حالی که استخوان ها را نوازش می کرد، با آنها درددل کرد. سپس چندین بار نام سعید را صدا زد. پدر شهید بدون دادن پاسخی کنار تابوت زانو زد و نجواکنان در حالی که استخوان ها را نوازش می کرد، با آنها درددل کرد. سپس چندین بار نام سعید را صدا زد. جمعیت حاضر در سالن همگی به گریه افتادند. صحنه غریبی بود. همگان در بهت و ناباوری به ملاقات پدر و پسر خیره شده بودند. هیچ کس نمی دانست پدر شهید از روی چه نشانه ای او را تشخیص داده. من هم که چشمانم پر از اشک شده بود، به حرکات پدر سعید که گاه به این سو و گاه به آن سوی معراج کشیده می شد می اندیشیدم. با خود می گفتم حتما چیزهایی هست که ما نمی بینیم، وگرنه باور کردن این صحنه بسیار سخت و ناممکن است. . می دانستم که در گذر زمان، تعریف کردن این صحنه و باور کردن آن برای کسانی که می شنوند افسانه ای بیش نخواهد بود. تنها کسانی باور می کنند که ایمان قلبی به رستاخیز و دنیای باقی دارند. 👈 ادامه دارد..... 🌺🌺🌺