(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس) ✍به قلم: فاطمه دهقان نیری 🔸قسمت: 20 🔹دکتر ایرج محجوب 🔺بخش دوم" مرخصی در وضعیت جنگی" ☘هوا که تاریک شد، چهار، پنج اتوبوس که صندلی های آن را برای حمل مجروح برداشته بودند، به بیمارستان آمدند. پرسنل و نیروهای امدادگر، مجروحین را روی برانکارهای دستی، توی اتوبوس جا دادند. ما هم با چمدان های خود سوار یکی از اتوبوس ها شدیم. از راه خسروآباد و بیابانی که به چویبده منتهی می شد، حرکت کردیم. در چویبده مجروحین را از اتوبوس پیاده کردند. ما هم پیاده شدیم، منتظر بودند تا هاور گرافت برسد و مجروحین را سوار کند. ساعت حدود یازده شب بود. با این که آبان ماه بود، هوا سرد بود. ما هم لباس گرم همراه نداشتیم. گفتند مطلقا از روشن کردن سیگار یا چراغ قوه یا هر گونه نوری خودداری کنیم. حدود نیم ساعت بعد صدای هاورکرافت را شنیدیم که در کنار هور پهلو گرفت. چند کامیون ارتشی نزدیک آب ایستاده بودند، ولی ما را حدود سیصد متر دورتر از آب نگه داشتند. خلاصه معلوم شد که هاورکرافت مهمات برای آبادان آورده و باید اول مهمات را خالی کنند. بار کامیون های ارتشی کنند، بعد مجروحین را داخل هاور کرافت ببرند، بعد ما سوار بشویم. تخلیه و بار زدن مهمات حدود دو ساعت طول کشید. حدود یک ساعت هم طول کشید تا مجروحین را سوار کردند. آنها را کف هاور کرافت خواباندند. آه و ناله برخی از آنها بلند شده بود. سپس ما را به داخل هدایت کردند. چون جا کم بود، روی پله های هاور کرافت نشستم. چمدانها را به زور جا دادم و روی هم گذاشتم. روی آخرین پله، نزدیک درجه دار قوی هیکلی نشسته بودم که با مسلسل ضد هوایی موضع گرفته بود. تاریکی محض همه جا را گرفته بود. توی تاریکی هاور کرافت به نظرم خیلی مخوف و ترسناک آمد. مجروحینی که ناله می کردند را نمی توانستم ببینم. اگر احتیاج به کمک داشتند کاری نمی شد برایشان انجام بدهم. مقداری طول کشید ولی بالاخره هاور کرافت حرکت کرد. به نظر می رسید سرعت فوق العاده ای داشته باشد، صدای موتور آن خیلی بلند و ترسناک بود. خلاصه دو سه ساعتی با دلهره و ترس دست به گریبان بودیم تا به بندر امام رسیدیم. پیاده شدیم. چند اتوبوس آن جا بود که مجروحین را سوار آنها کردند و عازم اهواز شدند. مینی بوسی از طرف بیمارستان ماهشهر برای بردن ما آمده بود. سوار شدیم و ساعت چهار صبح به بیمارستان رسیدیم. پرستارها و پرسنل بیمارستان برای ما چای و نان و پنیر آماده کرده بودند. رفع گرسنگی کردیم. داخل داروخانه چند پتو انداختند. یکی دو ساعتی خوابیدیم. ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃