📚(مروری بر خاطرات احمد چلداوی) ✍ به قلم: احمد چلداوی 🔸قسمت: 85 🔹 فردای آن روز نگهبان نوفل آمد و درب آسایشگاه را باز کرد و اسم من و چند نفر دیگر را خواند و همگی را بیرون آورد و دستور داد که دنبالش برویم. خدايا، صبح تا شب شکنجه می‌شدیم دیگر می‌خواهند چه بلایی بر سرمان بیاورند. اما تمام این شکنجه‌ها هنوز آتش انتقام این نامردان را خاموش نکرده بود. نفس‌ها در سینه حبس شده بود و انتظار شکنجه مخصوص دیگری را می‌کشیدیم. از کنار آسایشگاه ۱۰ که رد شدیم چند نفر دیگر از جمله رضا جعفری بسیجی اهل دزفول را هم به ما ملحق کردند. به قول معروف حالا دیگر جمع مان جمع شده بود. تقریباً تمام مشعوذين اصلی بند ۳ را جمع کرده بودند. حالا دیگر می‌شد حدس زد که شکنجه مخصوصی را برایمان تدارک دیده اند. احتمالاً شکنجه بدتری در انتظارمان بود. وقتی ما را به محوطه آشپزخانه در پشت بند ۳ آوردند تقریباً مطمئن شده بودیم که قرار است چه بلایی بر سرمان بیاورند. با تمام این احوال خوشحال بودیم که به خاطر عشق و عزاداری مولایمان شکنجه می‌شویم. این شکنجه جديد حبس در سلول انفرادی بود. ما را روانه سلولهای انفرادی کردند. قبلاً به عنوان مترجم آن جا رفته بودم. شرائط سخت آن سلولها، خصوصاً بوی تعفن شان آنجا را غیر قابل تحمل می کرد. این زندان چهار سلول دو در یک و نیم متر با ارتفاع دو متر داشت. سلولهای این زندان با یک درب فلزی ۹۰ در ۵۰ سانتی متری به یک راهرو حدوداً نیم متری مرتبط می شدند که به درب اصلی زندان ختم می‌شد. هر سلول هم یک پنجره حدوداً ۲۰ در ۲۰ سانتی متری داشت که تنها مسیر ورود هوای تازه از راهرو زندان بود. درب سلولها و زندان روزی سه بار به مدت ۱۰ دقیقه برای غذا و موارد ضروری که مهم ترین آن ها کتک کاری زندانیان بود باز می‌شد. برای رفع حاجت هم باید از یک قوطی که داخل سلول بود استفاده می‌کردیم. بوی تعفن این قوطی به اضافه بوی بدن زندانی هایی که مدتها حمام نکرده بودند باعث بوی تعفن شدید سلولها می شد. به همین خاطر نگهبان ها معمولاً داخل سلولها نمی آمدند و برای گرفتن آمار، درب اصلی زندان را باز می‌کردند و سرشان را داخل می‌آوردند و از زندانیان می‌خواستند هر دو دستشان را از تنها پنجره ۲۰ در ۲۰ سانتیمتری سلولها بیرون ببرند. این کار خصوصاً وقتی که دو نفر توی هر سلول زندانی بود باعث بروز مشکلات خنده داری می‌شد. چون بیرون آوردن همزمان چهار دست از آن پنجره کوچک خیلی سخت بود. دیوارهای این زندان تماماً از سیمان و سقف آن هم از پلیت های فلزی بود که در تابستان به شدت گرم و در زمستان به شدت سرد می‌شد. در تمام مدتی که در این زندان بودیم به سختی می‌توانستیم نفس بکشیم، خصوصاً ظهرها از شدت گرما از حال می‌رفتیم و برای زنده ماندن بینی ها را به اميد استشمام اندکی اکسیژن به پنجره سلول می چسباندیم. هدف از ساخت این زندان شکنجه اسرای مقاوم و فدائی خمینی ( به قول بعثی ها) بود. زندانی ها در این زندان تا مدتها نور آفتاب و حمام را نمی دیدند، گاهی زندانی‌ها پس از آزادی غیر از زردی که عارضه همیشگی بود دچار امراض متعدد گوارشی و پوستی از جمله گال می‌شدند. در همیس زندان با رضا جعفری آشنا شدم و آدرس منزلش در دزفول را گرفتم و به او قول دادم که بعد از آزادی حتماً به او سر بزنم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃