🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۵۱ و ۵۲ سرم را برگرداندم طرف طارق,کنار طارق‌ کسی نبود,باصدای ضعیفی گفتم: _عباس وزینب کجان؟نمیبینمشان؟ از نگاه هایی که بینشان رد وبدل میشد فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشد...وای اصلا چرا من را چاقو زدند؟وای نه....انور...روی تخت نشستم وبا گریه گفتم:_طارق,فاطمه...بچه هام کجان؟ سرشان پایین بود...روبه زهرا:_زهرا ,داداش و ابجیت کجان؟ زهرا اشک میریخت وچیزی نمیگفت...حسن وحسین اومدن نزدیکم وگفتند: _مامان عباس وزینب گم شدند…… وای نه...دیگه تا تهش راگرفتم...دنیا دور سرم میچرخید...نه....خدا...وای علی... کجایی؟بیا ببین دوباره جگرگوشه هات را دزدیدند... طارق امید میداد که پیداشون میکنند,اما من میدونستم محاله....انور و افرادش خیلی کینه توزن... اینبار بچه هام را نکشند؟!!..., عباس بعداز ازادیش خاطراتی از انور و کارهاش تعریف میکرد که مو بر تنم راست میشد...انواع واقسام جنایتها را جلوی چشم‌های بچه بینوا انجام داده بود تا به اصطلاح ازش یهودی صهیون بسازه... دست به پهلوم گرفتم بلند شدم وگفت:_باید بریم حرم...شاید بشه کاری کرد... شاید با بازبینی دوربینها چهره ربایندگان مشخص بشه وبا چهره نگاری مانع خروجشان از کشور شد .... طارق: _بشین خواهرم,تمام این کارها را درمدتی که عملت میکردند وبیهوش بودی من انجام دادم...تصویر دوربین خیلی واضح نیست,یه زن وشوهر بودند که عباس وزینب را بغل کردند ویه مردکه باچفیه صورتش راپوشانده بود به توحمله کرده...فقط یه عکس از بچه ها میخواستند که من نداشتم به پلیس بدم..., _اه عکس....کیف...کیفم کجاست؟ زهرا کیفم را که روی دوشش انداخته بود به طرفم داد...اخه من همیشه عکس علی و بچه ها را داخل کیف پولم داشتم...,درنیمه باز کیف رابازکردم,دنبال کیف پولم بودم که چشمم به کاغذی مچاله شده داخلش افتاد....باتعجب گفتم _این چیه؟ طارق کاغذ مچاله شده را برداشت وبازش کرد وچون چیزی ازش نفهمید ,گرفتش طرف من وگفت: _نمی دونم چی نوشته...ببین میتونی سر در بیاری... نگاه کردم,آه خط عبری...خدا لعنتت کند انور, یه نامه ی کوتاه نوشته شده بود,که با خواندنش آتش گرفتم. اینجور نوشته بود: _امیدوارم ضربه ی چاقویی راکه به من زدی,باز پس گرفته باشی...من عادلانه رفتار میکنم,چون جان شوهرت راگرفتم,ازجان تو گذشتم.بچه ها هم دوتا مال تو ,دوتا مال من...نترس اینبار نمیخوام یهودی صهیونیست بارشون بیارم,انسانی که مادرش مسلمان باشه ,نمیتونه یهودی بشه... اونم بچه های تو که انگاربه جای نان و آب,صفحه ی قران به خوردشان دادی... بچه‌هات را نگه میدارم برای قربانی به درگاه عزازییل عزیز ...توی روزی که برای ما و ابلیس یک نوع جشنه...بچه های تو پیش‌کش ما هستند به درگاه ابلیس بزرگ... دریک روز خاص...یک مکان خاص...با خاص ترین یاران عزازیل ویک هدیه وپیشکشی خاص... خدای من این ابلیس کثیف چی میگفت... نه....حالا میفهمیدم که جان بچه هام واقعا درخطره وقراره چه مرگ جانگدازی داشته باشند..نه...نه....نه.....و دوباره دنیایم تاریک شد. 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃