🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ من وعلی به خانه مان که درنجف اشرف بود نقل مکان کردیم,البته علی,همیشه در لشکر و‌ در خدمت حضرت است ومنم همینطور, وقتی میخواهیم کمی استراحت کنیم به منزل خودمان میایم, علی میگه باید طبق نقشه‌ی حضرت خونه‌مان را دوباره از نو بسازیم ,اما به وقتش, الان باید پایه های حکومت را قوی کنیم, گرچه حضرت تمام امور راهمراه هم پیش میبرد ازطرفی لشکر شعیب را به دنبال سفیانی روانه کرده تا آنها رابه سزای اعمالشان برساند, ازطرفی داروهای شفابخش تهیه به تمام دنیا میفرستد, ازطرفی تعلیم قران وعلوم دنیا را در دستور کار دارد وهمین چند روز پیش پروژه ای را در دستور,ساخت قرار داد تا نهری از پشت قبر مطهر امام حسین ع را به سوی غریین راه بیاندازد واز انجا به نجف برسد وبین راه پل ها و اسیاب‌های فراوان ساخته میشودتا به صورت مجانی گندم‌های ملت را آرد کند و در اختیار انان قرار دهدوتمام این بیابان پهناور با علم وپیش‌بینی امام کشتزارهایی بزرگ برای کشت انواع ارزاق مردم میشود ... اما امروز روز خاصیست,علی بعداز مدتها انتظار من,امرکرده کل خانواده به عراق و نجف مهاجرت کنند ,وهمه درکنارهم و در لشکر مهدی زهرا س خدمت کنیم, امروز,با پرواز غروب ,قراراست طارق وعماد وابوعلی وخاله وبچه های عزیزم بعداز,مدتها دوری به نجف بیایند,هیچ کس از وجود علی مطلع نیست.... نمیدانم چه طوری بودن علی را برایشان بازگو کنم,دل در دلم نیست, اما علی همه چی رابه عهده ی,خودم قرار داده,اخه من درست است که زن هستم اما این چندین ماه در محضر حضرت درسهایی گرفتم که به گفته ی امام صادق ع:میتوانم مانند مردان فکر کنم,عمل نمایم و حتی, قضاوت کنم... الان درفرودگاه وسالن انتظار,هستم... تنهای تنها...علی هم درمحضر,بقیه الله علیه السلام است... بلندگوی فرودگاه خبراز فرود هواپیمای تهران _نجف میداد,دقایقی بعد از پشت شیشه های سالن انتظار طارق عماد در حالیکه دست حسین وحسن را در دست داشتند پشت سر ابوعلی میامدند ,خاله‌ صفیه وفاطمه هم باهم وزهرا هم درحالیکه مهدی پسرطارق روی بغلش ورجه ورجه میکرد همراهشان میامد. خدای من باورم نمیشد ,تواین مدت حسن وحسین کمی بلندترشده بودندوزهرا ,خانم تر... خودم را نزدیک در ورودی رساندم,حسن وحسین متوجه من شدند وبا سرعتی زیاد دستشان را از دست طارق رهاکردند و خودشان را در آغوش من که دستهایم را گشوده بودم,انداختند, بچه هایم ازشوق واز رنج دوری ,باصدای بلند گریه میکردند, نگاهم به زهرا افتادکه مظلومانه گوشه‌ای ایستاده بود واین صحنه تماشا میکرد و بیصدا اشک میریخت گویا حق خود نمیدانست که این آغوش مادرانه را از حسن وحسین بگیرد,حسن وحسین راغرق بوسه کردم, به سمت زهرا رفتم,دخترک چشم عسلی ام را دراغوشم فشار دادم,هق هق زهرا بلند شد,فکر کردم از درد فراق است اما زبان که باز کردم فهمیدم از شوق مولاست, _مامان بالاخره امام زمان عج اومد,مامان دل تودلم نیست به خدمتش برسم, همینطور که زهرا شیرین زبانی میکرد,فاطمه وخاله هم به ما پیوستند ,عماد هم دل دل میکرد تا دور من خلوت شود اوهم از شوق وصال مهدی عج برای تنها خواهرش حرف بزند, سر عماد را که الان نوجوانی بلند بالا شده بود دراغوش گرفتم عماد هم با بغضی که سعی میکرد فرو بخورد گفت: _کاش پدرومادرمان بودند,کاش لیلا زنده بود واین روزها را میدید... با طارق وابوعلی هم خوش وبشی کردیم , همه سوار ماشین شدیم,به زور همه راجا دادم ,نمیدانستم چطور بگویم که علی زنده است که یکدفعه از خوشحالی پس نیافتند... باید کم کم پیش میرفتم که با حرف حسین شرایط فراهم تر,شد.... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃