🌙داستان شب
در روز گاران قدیم شاعری بود کم حوصله و حاضر جواب که مردم ز نیش زبان تندش در امان نبودند
هر که او را ندا میداد و یا سوالی از او می پرسید فورا سوال او را با بیت یا ابیاتی از اشعارش پاسخ می گفت.
بعنوان مثال اگر کسی از کنارش میگذشت و رسم ادب بجای نمی آورد و سلامش نمیکرد فورا او را میگفت:
◇ســلام ، نــــام خداونـد مهــربان باشد
◇و هر که نــام خدا بُـرد ، در امـان باشد
◇کسی که ذکر سلامش ببرده او از یـاد
◇ز نسل ما نبــوَد، بلکـــه از خــران باشد
روزی از روز ها که مرد شاعر در حجره خویش نشسته بود که مردی غریب را دید که بسرعت به سمت وی می رفت ولی هر چه اندیشید او را بجای نیاورد. مرد غریبه با لبی خندان و لحنی شاد وارد حجره گشت و گفت:
درود و سلام بر تو استاد بزرگ سالهاست که تو را ندیده ام بگو ببینم کجائی مرد؟
مرد شاعر که هنوز او را نشناخته بود طبق عادت خویش پاسخ داد:
◇آنقدر ، که ما بلهوس و سر به هوائیم
◇خود نیز بعیـــــد است بدانیـم کجائیم
مرد بلا فاصله گفت : اختیار دارید این چه فرمایشی است ؟ شما بزرگ مائید.
خوب بگو ببینم به چه کاری مشغولی رفیق؟
مرد شاعر گفت :
◇کار ما در این جهان ،چونان خران فربه است
◇بار شیطان می بریم و رزق یزدان می خـوریم
مرد گفت اینها چه فرمایشاتی است استاد ، شما معدن کمالات هستید الحمدلله .
و بعد گفت: بگذریم حال بگو ببینم دولت سرایت در کدامین محله است؟
شاعر گفت:
◇خــانه ی ما در سـرای کـاهلان دارد قــــرار
◇سست پیمانیم و از شیطان تلمّذ می کنیم
مرد که داشت کم کم حوصله اش از جواب های مرد شاعر سر می رفت و به گمان آنکه شاعر قصد تمسخر او را دارد گفت: بهتر است منهم چیزی به او بگویم که تا جبران مافات بشود و سپس پرسید
لا اقل بگو انشاءالله کی قصد عزیمت به دیار باقی داری؟
مرد شاعر هم گفت:
◇تا تو را نسپارمت بر مار و مور
◇کی توانم خود بیاندازم به گور
مرد بسیار آشفته گشت و گفت:
اصلا هر آنچه که در باره ات گفتم همه دروغ بود تو نه بزرگی و نه معدن کمالاتی بلکه شاعری دیوانه و احمقی که خوشم آمد اندکی با تو مزاح کنم . حال اگر باز جوابی داری بگو...
شاعر گفت:
◇گویند هر آنکس ، به ســــرای تو در آید
◇فعلی ز تو دیدست ، که لابد خوشش آید
◇دریافتم اینک ز چه رو شــاد شــــــدی تو
◇دیــــوانه چو دیـــوانه ببینـــد خوشش آید
#داستان_شب
🍏🍏کانال طبیب خانواده👨👩👧👦
https://eitaa.com/joinchat/2686714199Cf64ae17468