• طَـعم ِخوش ِشَـهادَت •
_
در جمع فرزندانش میفرمود: حسن و حسین چشمان من هستند، و محمدحنفیه بازوی من است؛ اما تو عباس.... عباس را به سمت چپ سینه‌اش فشار داد؛ به طوری که عباس صدای قلب پدر را شنید و چشمانش را بست... محمدحنفیه آرام خندید، و نزدیک گوش حسین گفت: معلوم شد که عباس هم قلبِ امیرالمومنین است...