____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_صد
.
.
🏝
.
.
آسودگی خیال پدر همیشه متحیر بود.
انگار هرچه را که میداند، دیده است. هرچه که اعتقاد دارد، حتماً هست.
پدر از آنهایی بود که با خیال راحت وقتی که از چیزی برآشفته میشدی، یا خواستهای داشتی، یا ترس و دلهره...
میگفت: پیش خدا همۀ اینها هست، زیاد نمیخواهد بیتابی کنی. فقط ببین چرا نداریش.
شاید خدا دارد با ندادن آن به تو، بزرگت میکند، توانمند بشوی و بعد... شاید هم اگر به خواستهات برسی، یاغیگری کنی و خدا را ندید بگیری. دوستت دارد که نمیدهد.
شاید هم این رنج نتیجۀ کارهای قبل خودت است. زدی ضربتی، طبیعتاً باید ضربتی نوش کنی...
لیلا در آغوش پدر پناه گرفت و دستان پدر دور لیلا حلقه شد و سرش را بوسید:
- خونۀ بدون دختر، روح نداره. گفته باشم مصطفی، هروقت من خونه هستم لیلا هم باید باشه، قبل از اومدن من.
مصطفی دست پدرزنش را فشرد و خندید:
- لیلای مصطفیپهلو در خدمت شماست آقاجون.
پدر محکم شانۀ مصطفی را فشرد و گفت:
- خوب خودت رو جا میکنی. بگرد دنبال خونه همین گوشه کنارا. من دخترم رو به راه دور نمیدم.
مصطفی شیرین زبانی کرد:
- احتمالاً باجناق گرام، آقا حامد مبینا خانم رو دزدیده که الآن اتریشند!
پدر ضربهای آرام اما محکم بر شانهاش کوبید. مصطفی پشت مادر پناه گرفت. این آرامش خاطر پدر و آسودگی خیال مادر، لیلا را هم آرامتر کرد.
____🌱❣🌱___________
.
.
🏝
.
.
پدر گفت:
- لیلا خانم. چایی تو این هوای سرد میچسبه.
مادر قدم تند کرد سمت ساختمان که پدر بازویش را گرفت و نگهش داشت:
- شما باشی اینجا، لیلا چایی بیاره میچسبه.
لیلا کمی در آغوش پدر جابهجا شد اما نه عزم رفتن کرد و نه خیالش را:
- من این آغوش عزت را به محنتها نمیرانم.
مصطفی خندهکنان راه ساختمان را در پیش گرفت:
- پدر جون من خودم رفتم. انگار مامان و لیلا باشن، من چایی بیارم بیشتر میچسبه.
مادر خواست برود که باز هم پدر نگذاشت.
تا غروب که سر وعدۀ شیرین بروند، فضای خانه همین بود.
علی که آمد چای مصطفی را برداشت. مصطفی قید چایی خوردن را زد.
لیلا برخاست و چایی همراه گل برای مصطفی آورد. اما حواسش بود که با علی رو در رو نشود.
نه نگاه علی را دریافت میکرد نه جواب سؤالهایش را. میدانست تا حرفش را نزند و دیروز را به توبره نکشد از موضعش پایین نمیآید.
صبر میکند تا وقتش. بعد از مغرب لباس پوشیدند که سر قرار بروند. پدر نه خانۀ خودشان و نه خانۀ مصطفی، جایی متفاوت قرار گذاشته بود.
خانهای که محل آرامش است نباید تنشها و غصهها در آن جریان داشته باشد.
وقتی کنار خانۀ خادم مسجد ایستادند، لیلا و مصطفی به تدبیر پدر و حُسن انتخابش لبخند زدند.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃
@Azkodamso