ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . اما جملۀ پر از خمیازۀ دنیل مهم بود: -این حرفا رو تو خوب می‌فهمی، شاید هم شما مسلمونای تروریست خوب بلدید محبت کنید و الا این ادبیات خیلی وقته پیش ما مرده، ما ترجیح می‌دیم با سگ هم‌خونه بشیم اما با آدمیزاد زندگی نکنیم. یوسف حرفی برای گفتن نداشت. ترجیح می‌داد که خیلی برای دنیل صحبت نکند و او را آزاد بگذارد تا بخواهد خودش در هر مسیری که دارد می‌بیند و می‌شنود حرکت کند. آن شب دنیل با قصۀ یوسف نخوابید، با حسرت نداشته‌هایش خودش را بغل کرد و در خیال نداری‌هایی که روزی دارا بشود چشم بست. دنیل نمی‌دانست که فردا قرار است یک خاطرۀ خوب برایش رقم بخورد؛ بعدازظهر وقتی کنار اسم یوسف اسم دنیل را هم صدا زدند برای ملاقاتی سرش چرخید سمت سالن تا ببیند درست می‌شنود؟ بعد چرخید سمت یوسف که ایستاده بود وسط سلول و حالات دنیل را زیر و رو می‌کرد. دنیل دستش را بالا آورد و با لکنت پرسید: -این...این کیو صدا زد؟... گفت... گفت دنیل؟ یوسف خنده‌اش گرفته بود. -یوسف مزخرف نشو... دارم می‌پرسم این کیو صدا زد؟ یوسف دستش را گرفت و بلندش کرد. بعد هم هلش داد سمت درب باز شده سلول و گفت: -راه بیفت! من نمی‌خوام حتی یک لحظه از این ملاقات رو از دست بدم! ملاقاتی داشتن برای یوسف، چیز جدیدی نبود، اما برای دنیل مثل یک معجزه بود. از کنار تک تک سلول‌ها که می‌گذشت همه‌اش فکر میکرد الان اعلام می‌کنند که اشتباه شده است، از پله‌ها که پایین می‌رفت صدای پایش روی آهن‌ها مثل زنگ رستوران بود که اعلام می‌کرد غذا آماده است و شکم گرسنه را تا لحظه‌ای دیگر نجات خواهد داد. درب بزرگ را که باز کردند دیگر خیالش راحت شد که اشتباهی در کار نیست و حتما برای او هم خبری شده است، حالا ذهنش مشغول این بود که چه کسی آمده است؟ چه کسی؟ هیچ کس در خیالش جا نمی‌گرفت، این چند سال تلاش کرده بود تا همۀ دوستانش را فراموش کند و الان از خیال بی‌وفایی آنها دیوانه می‌شد که چرا حتی برای یک‌بار نخواستند او را ببینند؟ تا سالن ملاقات فقط به این فکر کرده بود و به هیچ کس نرسید. برای اولین بار سالن ملاقات را می‌دید. همان ابتدا ایستاد و نگاهش را چرخاند بین میزها و افراد. با حسرتی شش ساله سالن را نگاه کرد. میز و صندلی‌هایی که با فاصله از هم چیده شده بودند و پای هر میز یک نگهبان زمخت و اخمو ایستاده بود. شمارۀ میز دنیل و یوسف یکی بود. دنیل با تعجب در چشمان خندان یوسف نگاهی کرد و هیچ چیز پیدا نکرد. دوباره با فشار دستان یوسف قدم برداشت تا کنار میزی که زنی منتظر نشسته بود. حتما همسر یوسف بود که با دیدنشان از جایش بلند شد. با یوسف طوری دیگر سلام کرد و با دنیل با ادب! یوسف دست روی شانه دنیل گذاشت و گفت: -عزیزم، این دنیل مشهور منه! # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 📚https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3