#قسمت_سی
#قصه_دلبری 💞
میگفتم حیف که نوشتهها را جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشوی😂😉
با کلمات خیلی خوب بازی میکرد هر دفعه بین وسایل شخصی دوتا عکس های من را با خودش میبرد یکی پرسنلی یکی را هم خودش گرفته و چاپ کرده.
در ماموریت آخری با گوشی عکس از عکس ها میگیرد و با تلگرام فرستاد گفتم چرا برای خودم فرستادی؟؟
گفت :میخوام رو گوشی داشته باشم☺️
هر موقع به مقدمه یا بدموقع پیام میداد میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد بیست و چهارساعته نگاهم روی صفحهاش بود.😅😢
مثل معتادها هرچند دقیقه یکبار تلگرام رو نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه.☹️
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت خالی هایش را که اصلاً متوجه نمیشدم😅 یکدفعه برایم میفرستاد.
عکس سفرهایمان را میفرستد که یادش بخیر پارسال همین موقع😍😉
فکر اینکه در چرایی و برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحملپذیر میکند.
گاهی به او میگفتم شاید تو و دیگران فکر می کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره 😕ولی این طور نیست هیجا خونه خود آدم نمیشود....😔
دلتنگ هم چیزیه که تمومی نداره گرفتاری شیرینی بود .
هیچوقت از کارش نمیگفت🤭
در خانهام همینطور خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت🤭🤭👌
البته بعدا رگ خوابش دستم آمد کلک سوار کردم..بعد از اطلاعات را که لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد 😁
روحم هم در حال معلق زدن است.😍
با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد😁
حتی در مهمانیهایی که با خانوادههایی همکارانش دور هم بودیم بازم لام تا کام حرفی نمیزدم میدانست هر یک کلمه درج کنند سریع به گوش هم میرسد و تهش
برمی گردد به خودم.
کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم،اما به سختی اش می ارزید.
@Azkodamso