ناگهان خلوت من، با زدنی ريخت به هم
سفرهی ذكر مرا، بددهنی ريخت به هم
رويِ اين ساقِ ترکخورده بلندم كردند
استخوانم پَسِ هر پا شدنی، ريخت به هم
كار من از همه مجذوبِ خدا ساختن است
نظری كرده ام و قلب زنی ،ريخت به هم
ديد حساس شدم آمد و دشنامم داد
پسر فاطمه را ، با سخنی ريخت به هم
كار تشييع مرا لنگهدری عهده گرفت
از غم من، دلِ هر سينهزنی، ريخت به هم
🏴🥀🏴