نقل کردهاند:
حبیب بن مظاهر نوجوانی بود که روزی پدرش "مظاهر" از او پرسید:
ای پسرم! چه آرزو داری؟
حبیب گفت: آرزو دارم حسین علیهالسلام به خانهٔ ما بیاید؛ "مظاهر" قبول کرد و نزد امیرالمومنین علیهالسلام آمد و حضرت دعوت او را پذیرفت.
➖روز مهمانی فرارسید و حبیب مشتاقانه به بالای بام خانه آمد و از دور، آمدن إمام حسین علیهالسلام را به نظاره نشست.
سرانجام لحظه دیدار سر رسید و سراسیمه از پشت بام پایین میآمد که پای او لغزید و از پشت بام به زمین افتاد.
➖پدرش خود را به او رسانید اما حبیب دیگر جان در بدن نداشت؛ "مظاهر" سریع او را پنهان کرد و به خاطر رعایت حال مهمان، چیزی به امیرالمومنین علیهالسلام نگفت، امّا حضرت بارها اصرار کرد که حبیب کجاست که در آخر "مظاهر" قصه را گفت.
امام علیهالسلام خواست تا مظاهر جسد حبیب را بیاورد؛ چون امیرالمومنین علیهالسلام جسد حبیب را دید، گریه کرد و به إمام حسین علیهالسلام فرمود:
إبنٖی حُسَین! إنّ هٰذا الشّابّ یُحبُّکَ وَ قَد ماتَ شَوقاً إلیک،فَماذا تَصنَعُ لَه؟
🔻حسینجان ای پسرم! این جوان تو را دوست داشته و از شوق تو مُرده است، برای او چه میکنی؟
سیدالشهداء علیهالسلام هم گریست؛ سپس رو به آسمان کرد و دعایی نمود و حبیب زنده شد؛ در آن حال امیرالمومنین علیهالسلام رو به حبیب کرده و فرمودند:
لِحُبّکَ لِلحُسینِ یٰا حَبیب! سَتَکونُ مُسَجِّلَ زُوّارِ وَلَدیَ الحُسین فَلا یَزورُه الّا مَن سَجَّلتَ اِسمَهُ یا حبیب.
🔻به خاطر محبّتت به حسین علیهالسلام، تو ثبتکنندهٔ اسامی زوّار او خواهی بود و او را زیارت نکند کسی مگر آنکه تو اسمش را نوشته باشی.
📚حسین،سیدالشهداء،حقیقت بلاانتهاء،
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄