تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#پارت10 #رمان_طواف_و_عشق هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گو شي انداخت... حتما مال یكي از دختر
اي گفت: - خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟ وبا این حرف به ظرفهاي خالي اشياره کرد...شيدا تصيور مي کرد که هومن بستني ها را براي دو نفرشان سفارش داده بوده!!!!!... هومن گفت: - نه ... داشتم سومي رو هم سفارش مي دادمکه رسیدید... حیف شد!!! شیدا خنده بانمكي کرد وگفت: - پس مزاحم شدم!!!... به هیكلتون نمي خوره زیاد پر خور باشید! هومن ابروانش را باال برد... براي پسر خاله شدن زود نبود... حرف را عوض کرد: - از دوستتون چه خبر؟... پاش که اسیب جدي ندیده بود؟ - نه... تشخیصتون کامال درست بود... فقط یه ضرب دیدگي ساده بود. - خب خداروشكر... و گوشي را از جیبش در اورده و روي میز گذاشييت... جایي دم دست شیدا...شیداگوشي را برداشته و بار دیگرتشكرکرد... چند لحظه اي سكوت برقرار شد