سلام .من زهرا هستم ۲۶ سالمه.میخوام داستان زندیگمو از ۱۰ سالگی که با یه حرف بد به کلی تغییر کرد براتون بنویسم. دختری بودم که سرم تو زندگی به کار خودم بود.تو خانواده مذهبی و سادات بزرگ میشدم و با کسی کاری نداشتم .یه روز مامانم با کلی وسایل اومد خونه و گفت برای فرداناهار مهمون داریم.من و سه تا خواهرم خیلی خوشحال شدیم .من دختر بزرگه خانواده هستم . مامان گفت که خالش و دختر خاله هاش قراره بیان مهمونی خونه ما. ماهم بچه بودیم خیلی ذوق داشتیم.به مامان کمک کردم خونه رو تمیز کردیم . هر روز باید خونمون تمیز بود این یه عادت بود برامون. فردا که شد وقتی از مدرسه برگشتم مهمونا اومده بودن . چون خجالتی بودم با یه سلام و احوال پرسی رفتم اتاقم تالباسامو عوض کنم و بیام کمک مامان سفره رو که چیدم خاله ی مامانم همش میگفت معصومه خاله دخترت ماشاالله بزرگ شدها ،خواستگار نداره؟!...... مامانم گفت :خاله زوده برا خواستگار زهرا هنوز ۱۰ سالشه. من از حرف خاله خیلی ناراحت شدم.😔آخه شمارو چه بکار خواستگار من.... خاله مادرم همش با دختراش پچ پچ میکرد. منم یدونه گوشی داشتم از اون نوکیاهای قدیمی که فقط توش مار بازی داشت😊 نشستم یه گوشه و بازی کردم.مامانم گفت استراحت کن برو ب درسات برس.بعد میوه و چایی مهمونا رفتن منم رفتم پی درسام ‌... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══