این بخش اول زندگی من بود اما بخش دوم یک ازدواج بسیار متفاوت با وجود نارضایتی همه اما شیرین و خودخواسته که پر از اتفاقات غم انگیز و پرهیجان هست😁
توی ازدواج دوم باز تلنگری به ازدواج اول زده میشه!!!
ما اجاره نشین بودیم باید خونه رو خالی میکردیم حومه شهرمون خونه پیدا کردیم توی استان ما توی خونه و اطراف شهر معمولا مثل خونه های روستایی شمال دیواری نیست،
و خونه ها پرچین داره نقل مکان کردیم به حومه و یک خونه روستایی پیدا کردیم موقتا تا دوباره برگردیم شهر که البته فاصله ش تا شهر فقط ۲ دقیقه بود
ما ساکن شدیم و خب حیاط ها دید داشت من هر روز عصر برای پرکردن اوقات بیکاری گلدوزی میکردم توی حیاط مینشستم عصرها هوا خیلی خوب بود تا اینکه صدای موتور شنیدم، 🛵
بی تفاوت نگاه کردم یک جوون خیلی خوشتیپ رو دیدم که رفت توی محوطه روبرویی مون یکم خودمو جمع و جور کردم فرداش دیدم داره میاد سمت خونه ما...
داشتم گلدوزی میکردم که دیدم یه نایلون پر از شکلات دستشه و داداشامو صدا کرد و بهشون چند تا داد و گفت نذریه،
یه نگاهی به من کرد و یه لبخند خییییلی ریز زد سرمو انداختم و پاشدم رفتم تو
تا اینکه یه روز بابام کلی خرید کرده بود و گفت اینو بده یه مقدارشو به همسایه روبرویی منم بردم که بدم،😏
دیدم یه پیرزن نشسته و دادم و کلی اصرار کرد که بشین و پذیرایی کرد منم نشستم یهو دیدم جوونه اومد و به زبان محلی گفت زنم اینجا نیست ؟!
جا خوردم دست و پام جمع کرد فهمیدم متاهله 🤦♀
چند دقیقه بعد پاشدم رفتم،
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹
@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══