۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 دو ساعت شدو اومد بچه هامو برد، بعدش محسن اومد و منو برد خونه گفت چخبر از بچه ها خوب بو
💙🤍🖤 میثم نامرد چون من ازدواج کرده بودمو حامله بودم نمیزاش ببینمشون و با باباش دعوا کرده بود، اونم حسابی تهدیدش کرده بود به اندازه کافی آبرومو تو فامیل بردی،😤😠 اگه بخوای نزاری بچه ها مادرشونو نببینن و دوباره دعوا شکایت کشی درست کنی، ازین خونه میندازمت بیرون! میثم هم قهر کرده بود و دیگه با باباش حرف نمیزد! بعد ازون دیگه شوهر عمه ام بچه هارو میاوردو همدیگرو میدیدیم🥰 چند ماه گذشت و شکم من بزرگتر شد و سنگین تر شدم، نمیدونم چون سنم بالا تر رفته بود یا چون بچه هارو به روش آی وی اف باردار شده بودم انقد تو اذیت بودم، سری قبل دو قلو هارو طبیعی دنیا آوردم ولی اینبار گفتن باید سزارین بشه و خطرناکه طبیعی! محسن با دکتر خودمون صحبت کردو چند میلیونی بهش پول داد تا وقتش که شد بچه هارو دنیا بیاره، ماهه هشتم با داریم بودو من خیلی اذیت میشدم اصلا حال نداشتم، دلم میخواست بچه هامو ببینم ولی نمیشد دیگه برای همین به بابام گفتم زنگ زد به شوهر عمم و گفتکه این ماه نمیتونم بیام،😔 دقیقا چهار بعدش بود که وقتی داشتم خودمو تکون میدادمو ورزش میکردم تو خونه یهو احساس کردم شلوارم خیس شد 😰 کیسه آبم پاره شده بود اونم با چند تا حرکت ساده زدم خودمو داغون کردم، آخه وزن دوقلوها زیاد بود! نشستم رو زمین و از ترس فشارم افتاد، تکیه دادم به دیوار! یه قسمت از فرشمون خیس شده بود و کم کم دیدم پاهام داره خونی هم میشه، با بدبختی خودمو کشون کشون بردم سمت تلفن و گوشیمو برداشتم... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══