۞ تلنگری برای زندگی ۞
#پروانه 🌺🌿 مادرم گفت ‌: حالا چی یاد گرفتی تو این یه ماه؟؟ راستش من چیزی یاد نگرفته بودم چون اصلا
🌺🌿 فتانه گفت : خب من به خونه گفتم زود برمیگردم،، گفتم کلاسامون از هفته دیگه شروع میشه، یه وقت مامانت از مامانم نپرسه. _نه بابا نمیپرسه.! باید یه کاری کنیم همدیگه رو فعلا نبینن. _من به خانم جون گفتم از همین امروز کلاسامون شروع میشه؟! فتانه با چشمهای گشاده شده گفت یعنی کل هفته رو میخوای به بهونه کلاس با رحمت بری بیرون؟؟😳🤯 _آره وای پروانه عجب دیوونه ای شدیا نمیگی یه وقت بفهمن.،، _از کجا میخوان بفهمن بابا😏 -چی بگم من به جای تو استرس گرفتم.! با خنده گفتم استرسشم شیرینه تو عاشق نشدی ببینی چه حسی داره.😌 حسود حسود هرگز نیاسود.!! خنده ای کرد و گفت : پروانه خب چرا ازدواج نمیکنید؟؟ _آخه فعلا شرایط رحمت جور نیست. _چه شرایطی بابا حالا بیاد خواستگاری یه نامزدی عقدی چیزی بکنید بعد اینجوری خیالتونم راحت تره.! نفسمو بیرون دادم و گفتم آره واقعا راحت میشم.😮‍💨 _به نظر من بهش بگو زودتر بیاد خواستگاری. _باشه امروز دیدمش بهش میگم.! وسط حرف زدنامون بودیم که چشمم افتاد به رحمت که اون طرف خیابون وایساده بود، نیشم باز شد. _فتانه من برم رحمت اونجا وایساده. کجاااا؟؟ _اوناهاش اون طرف خیابون.! برگشت سمت خیابون و با دیدن رحمت با خنده گفت چه تیپی هم زده برو بهش بگو که دیگه باید کت شلوار دامادیشو بپوشه.، خداحافظی کردم و رفتم اون طرف خیابون. نزدیک شدم و با لبخند همیشگیش گفت سلام خانوووووم.🥰 _سلاااام آقاااا. چه خبرا ؟ چی میگفت دوستت؟؟ _هیچی میگفت بدو برو که عشقت منتظرته.! -عشقت فدات بشه زندگیم. خدا نکنه عزیزم.! 😅😍 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°