۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی 🌺🌿 سهراب امروزم که فهمید میخوام بیام پارچه بخرم برای کلاس خیاطی بیشتر رفت تو اخم و قیافه.!
🌺🌿 باید هر جوری شده باهاش حرف میزدم باید باهاش اتمام حجت میکردم😣 نیم ساعت بعد صدای خانوم جونم و بقیه اومد و فهمیدم برگشتن تند تند لباسمو عوض کردم و قبل اینکه کسی بیاد تو اتاق خودمو به خواب زدم😴 واقعا حوصله حرف زدن با هیچ کس و نداشتم حتی زری.،! همینطوری که خودم و به خواب زده بودم کم کم خوابم گرفت و چشمام گرم خواب شد با صدای خانوم جون چشمامو باز کردم.🥱 -پاشو پروانه جان میخوایم شام بخوریم. کش و قوسی به بدنم دادم. _مگه چقد خوابیدم؟؟ مادرم لبخندی زد و گفت خیلی پاشو دیگه! _چشم الان میام. خانوم جون رفت و از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه چقد چشمام پف کرده بود واقعا نفهمیدم چطوری خوابم برد.!! از اتاق بیرون اومدم. بر عکس این چند روز سهراب تو جاش نبود، رفتم سمت دستشویی که صورتمو بشورم که همون لحظه سهراب از دستشویی بیرون اومد. لبخندی زد و گفت :ساعت خواااااب😊 با لبخند جوابشو دادم و رفتم دستشویی. تو این چند ساعت چه اتفاقی افتاده که سهراب دوباره مهربون شده😅 از دستشویی که دوباره اومدم بازم سهراب سر جاش نبود. با چشم دنبالش میگشتم که صداشو از تو حیاط شنیدم.!! سفره رو تو حیاط انداخته بودن و همه تو حیاط بودن‌، بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته بود. رفتم سمت حیاط و سلام کردم.! اول از همه سهراب سرشو بالا گرفت و جواب سلاممو با روی خندون داد و پشت سرش هم بقیه، رو به خانوم جون با خنده گفتم :الان من کجا بشینم جا نیست که.! سریع سهراب خودشو جمع و جور کرد و گفت : بیا بشین اینجا.! شوکه نگاهش کردم.😳🤯 اصلا انتظار همچین حرفی و نداشتم.. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°