۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🌱 اون روز سهراب حتی یک لحظه هم از کنار ستاره تکون نخورد تا آخر شب که ستاره رفت بخوابه تو اتاق بودم
🕊🌱 سهراب دستمو گرفت و گفت : پروانه من اشتباه کردم ولی این حقم نیست، اصلا خودم همه چیو به ستاره میگم خوبه؟ با تعجب گفتم به ستاره میگی؟🙁😳 سهراب گفت : آره میگم چون باید گفت دیگه نمیشه این قضیه رو پنهون کرد.! _چرا نمیشه رحمت گفت به ستاره نمیخواد بگه.، _عزیزم الان نمیخواد بگه شاید چهار روز دیگه دلش خواست بگه اون موقع دیگه نمیشه هیچ جوره جمعش کرد.! _کمتر از یک هفته دیگه رحمت و پسرش میان اینجا تا عقد کنن. -خیله خب قبل اینکه بیان خودم همه چیو به ستاره میگم. _نه نه اینکار و نکن باید قبلش با رحمت حرف بزنم. -چی میخوای بگی؟؟🙁 _خواهش میکنم سهراب بزار قبلش با رحمت حرف بزنم. _باشه قبول فقط پروانه حواست باشه کار اشتباهی نکنی.!! تو این چند روز خیلی فکر کردم هم به سهراب هم به رحمت واقعیت این بود که من نمیتونستم منکر علاقه ام نسبت به سهراب بشم😮‍💨 تو این چند سال واقعا مهر و محبتش خب به دلم نشسته بود با خودم فکر میکردم اگه رحمت نمیومد چی میشد؟ اگه من نمیفهمیدم آزاد شده آب از آب تکون نمیخورد و من به زندگیم ادامه میدادم.!! اینکه رحمت سر و کله اش یه دفعه اینجوری تو زندگیم پیدا شد قطعا یه حکمتی داشته شاید حکمتش این بوده که ستاره و رحمت واقعیت و بفهمن‌.! تو این سالها هم من زندگی خودمو کرده بودم هم رحمت ! هر جفتمون هم به اندازه کافی سختی کشیده بودیم ولی به هر حال راه خودمونو رفته بودیم ،🤔🙄 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°