#سرگذشت_پریا🤍✨
هربار همین داستان تکراری، تو خلوت خودم یه لقمه از گلوم پایین نمی رفت، من از آدم های که باعث عذاب کشیدنم شده بودن دور بودم تا آرامش داشته باشم ،
اما بازهم غمگین بودم چند باری پرهام برادرم بهم زنگ زده بود📞
می خواست واسطه بشه اون تنها کسی بود که تو اون خونواده کاری به کارم نداشت ولی همین که بی خیال بود و نسبت به من
بی توجه، منو آزار می داد.!
دو روزی گذشت و منشی خانوم یوسفی تماس گرفت و وقت مشاوره داد!
گیج و بی هدف وقت و ساعت رو روی تکه کاغذی نوشتم و تشکری زیر لب کردم📝
قرار برای همین امروز بود ،باید زودتر آماده می شدم و میرفتم
لباس هام رو پوشیدم و راهی شدم
تو راه احساس می کردم حالم بد و سرگیجه وحالت تهوع دارم🤧
هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که زندگیم روی سرم آوار شده بود و من تو کم ترین زمان ممکن بیشترین تغییر رو تو زندگیم دیدم ،
شاید اگه سالها می گذشت تا این حد همه چی تغییر نمی کرد،😮💨
منشی منو که دید لبخندی زد و گفت ده دقیقه دیگه وقت ملاقات شماست!
لبخند تلخی زدم و روی صندلی نشستم و تو گذشته ها غرق شدم ،روزهای بچگی که به بدترین صورت گذشت یادم اومد ،
یه روز با پریسا دعوام شده بود ، پریسا کتابم رو پاره کرد و مامان به جای این که اون رو تنبیه کنه در برابر گریه های من گفت بیخود گریه نکن و شلوغش نکن و همه چی رو بزرگ نکن !!🤨😤
تو که با این مدل درس خوندنت امسال میفتی دوباره باید برات کتاب و دفتر بخریم
مامان با این حرفش من را ساکت کرد اما چیزی ازدرون من را می خورد ازاین که ناعادلانه باهام برخورد می شد،
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°