#سرگذشت_پریا🤍✨
امروز روز پریسا بود روزهای عادی هم همیشه پریسا حائذ اهمیت بودو امروز که دیگه جای خودش رو داشت !!
مامان گفت ؛پریا دیر بلند شدی چایی تموم شد اگه چایی می خوای برای خودت درست کن☕️
به سمت آشپزخونه رفتم و چای ساز رو روشن کردم کارم که تموم شد برای خودم یه لیوان چایی ریختم و برگشتم سالن !!
همه از دور میزبلند شده بودن و من باید تنهایی صبحونه می خوردم هرکس مشغول یه کاری بود مامان از توی اتاق گفت ؛پریا صبحونه ات که تموم شد میز رو جمع کن!
نگاهی به بشقاب ها انداختم هیچی تو بشقاب ها نبود یه تیکه کوچک ، پنیریه نصف کم تر کره😒
وقت های که پریسا خونه نبود مامان سهمش رو کنار می ذاشت همیشه بهترین قسمت غذا ،سهم پریسا بود حتی پرهام هم که به گفته مامان پرخور بود،!
مامان باز به خوراکش بیشتر از من اهمیت می داد، اما من تو این خونه دیده نمیشدم
بارها دیده بودم مامان با پریسا سر مسئله ای کدورت پیدا میکردو پریسا دلش رو میشکست💔
اما مامان باز می رفت سمتش از دلش در میاورد حتی اگه حق باهاش بود می گفت دخترمه!! نمی شه کینه به دل گرفت وقهر موند،
اما اگه پای من درمیون بود،حتی حق هم با من بود تا من کوتاه نمی اومدم قدم پیش نمی ذاشتم مامان پا پیش نمی ذاشت ،🥺
با یاد آوری این اتفاقات بغض تو گلوم نشست همون موقع با شنیدن صدای ترکیدن یه چیزی کنار گوشم از جا پریدم😳🤯
با شنیدن صدای ترکیدن یه چیزی کنار گوشم از جا پریدم وحشت زده به پشت سرم نگاه کردم پرهام بود یه پلاستیک ترکیده توی دستش بود🎈
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°