❄️🍃🍃
برگشتم و نگاهش کردم که بابا گفت ؛پریا صبح کله سحری کجا می ری !؟
-میرم دانشگاه📚
بابا دستش رو توی جیب شلوارش کرد و
گفت ؛دیشب مامانت خیلی از دستت ناراحت بود بنده خدا آنقدر زحمت کشیده بود برای تو تدارک دیده بود این هم دست مزدش😒
من که با یاد آوری اتفاقات دیشب حالم گرفته شد رو به بابا گفتم ؛من حرفی نزدم که مامان ناراحت بشه من فقط گفتم مثل دفعه پیش نشه !
خودتون قیافه پریسا رو دیدید اما نمی دونم مامان چرا ناراحت شد و بهش برخورد
_ پریسا اگه حرفی هم بزنه از سر خیر خواهی اون خواهر بزرگتر دوستت داره نگران آینده اته این طرز حرف زدن درمورد خواهر بزرگتر درست نیس!!
پوزخندی زدم و گفتم: آره سر جریان خواستگار قبلی کاملا مشخص بود
بابا گفت ؛چقدر تو کینه ای هستی
اون قضیه رو فراموش کن اون موضوع یه استثنا بود تو اون موقع با پریسا رابطه ای خوبی نداشتی!
این عکس العمل پریسا اگر چه زیاده روی بود اما از سر ناراحتی بود درکش کن!
-باشه الان که باهم مشکلی نداریم خودتون می بینید دختر نور چشمی تون میاد و هرکاری ازدستش بربیاد برای به هم زدن این ازدواج می کنه!😤☹️
بابا گفت ؛چرا باید این کاررا بکنه !؟؟
-چون حسوده
-نگران نباش اون این کارو نمی کنه!
_حالا می بینیم خودتون به حرفای من میرسید!!
بابا در جواب من سکوت کرد،
احساس می کردم این بار منم که موفق می شم بالاخره تا حدودی تونسته بودم مامان و بابا را با خودم همراه کنم😮💨
از خونه بیرون زدم نفس عمیقی کشیدم،
امید داشتم این بار پیروز این میدان من باشم و بتونم پریسا رو به هر نحوی شده شکست بدم😏
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°