۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌱💓🌿 محمد زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد و سوار ماشینم کرد دخترم میخواس باهامون بیاد که نزاشتم ، سوار شدی
🌱💓🌿 پریسا انگار تکون نخورده صورتش آرایش غلیظی داشت و لباس بازی تنش کرده بود بهم نزدیک شد و دستمو گرفت و کشید برد تو اتاق بغل با حرص گفت اینجا چه غلطی میکنی بعد از اینهمه سال اومدی زهرتو بریزی هان😠 خوب که نگاش کردم چروک هاشو پشت کرم پودر قایم کرده بود ، لب زدم نه اومدم روشنت کنم قضیه چیه این ازدواج درست نیس خودتم خوب میدونی پریسا با چشمای گشاد گفت چی داری میگی زده بسرت ! چرا هان ، نکنه میخوای بگی اشکان حلال زاده نیس آره!! دستشو انداخت بازومو گرفت و با غیض گفت ببین بتو هیچ ربطی نداره ازدواج اشکان و زندگی بچم ، العانم گمشو برو بیرون تا نگفتم با کتک بندازنت😡😤 با آرامش دستشو از بازوم کندمو گفتم نه اتفاقا اون برام مهم نیس ، بچه ی حلال زاده اصلا بتو و شوهرت نمیاد! دلیل من محکم تر از این حرفاست یخرده صبر کن العان بهت میگم😏 از جلوم هولش دادم کنارو رفتم تو سالن که همه شروع کردن دست زدن👏 نگا به در کردم که دیدم دخترم مثله یه فرشته با لباس یاسی بلند و دسته گل سفید داره از پله ها بالا میاد🥺🥰 ناخودآگاه بغض کردم دلم میخواس برم جلو و بغلش کنم ولی خودمو نگه داشتم ، پشت سرشون محمدم اومد داخل و یه گوشه ایستاد! پرهام اومد کنارمو گفت ا آبجی تو کی اومدی ندیدمت ؟! چیزی نگفتم که پریسا یه تنه بهم زد و بدو رفت پیش آریا و شروع کرد پچ کردن،، میدونستم داره چی میگه برای همین رفتم نشستم کنار خانم معینی و اونم لبخندی زد بهم و با چشمای اشکی به مهرسا نگاه میکرد و قربون صدقش میرفت... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°