🪴🕊
خدیجه رفت لب حوض نشست و مشت مشت آب حوض رو به صورتش میپاشید
خودمو بهش رسوندمو دستشو گرفتم با خیرت و ناباوری نگام کردو گفت دلبر من خواب دیدم آره؟!🥺😢
نیشگونم بگیر بیدار بشم هرچی آب میزنم به صورتم بیدار نمیشم😫
چشمام پر از اشک شده بود دستشو فشار دادمو گفتم خدیجه کاش خواب بود
صدای پای عمه که به حالت دو میومد سمتمون باعث شد سر برگردونم بی حرف و بی برو برگشت یدونه محکم خوابوند در گوش خدیجه و گفت دخترهی چش سفید همیشه گستاخیت مایهی شرم و خجالته منه بدبخته اون صورت نحستو پاک میکنی میایی میشنی توی اتاق تا مهمونا برن بعدش به خدمتت میرسم!!
خدیجه همونطور که دستشو گذاشته بود روی جای سیلی که عمه بهش زده بود گفت نمیام نمیخوام و کسی هم نمیتونه منو مجبور به کاری بکنه که دلم نمیخواد،
عمه ابرویی بالا انداختو گفت تقصیر خودمه
این زبون تورو باید خیلی قبلتر از اینها کوتاه میکردم!
فعلا برو بتمرگ توی اتاق خودت تا من عموت اینا رو راهی کنم، از چشم های عمه خشم میبارید و هم من و هم خدیجه میدونستیم که مخالفت خدیجه راه به جایی نمیبره…!!
دوتایی رفتیم بالا😮💨☹️
نگاهش که میکردم بیشتر نگران میشدم
چشماش خالی بود…
خالیه خالی ، بدون هیچ احساسی!
به دیوار تکیه داده بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و به نقطهی نامعلومی خیره بود، حس کردم میلرزه☹️
دست روی دستش گذاشتم مثل یخ بود
رفتم براش پتو آوردم و پیچیدم دورش اما هیچ عکس العملی ازش ندیدم
صداش کردم جوابمو نداد !!
تو همین عین صدای بدرقهی مهمونا خبر از طوفان عمه میداد...
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°