۞ تلنگری برای زندگی ۞
❣🍉 یک روز که بیوک دعوای حسابی باهمه کرده بود ، حرصشو سر دلمه خالی کردو قابلمه‌ی غذا رو از بالای پله
❣🍉 دلم میخواست بدونم رضا برای کدوم یک از دخترا اومده خاستگاری اما جرات نداشتم ازش بپرسم!☹️🤦🏻‍♀ خودش همینجوری توپش پر بود دیگه از خداش بود من یه چیزی بگم و کتکم بزنه! رضا رو زیاد ندیده بودم اما بنظرم پسر محجوبی میومد! حلال و حروم سرش میشد و زحمت کش بود، سگش هم شرف داشت به مجتبی شوهر لعیا ! هیچ وقت از بی درایتی این مرد سر درنیاوردم، چطور بود که به مجتبی با اون سن‌و سالش و با اون همه هارت و پورتش دختر میداد اما به رضا نه!😤😤 راستش دلم میخواست به خاستگاریش جواب مثبت بده و هرکدوم از دخترهارو که میخواست رو بهش میدادیم اما مگه من حق داشتم چیزی بگم! چندتای دیگه هم دخترا خاستگار داشتن هم مهتاب و هم لیلا اما بیوک به دلایل نامعلوم همشون رو رد میکرد! تا آخر سر یک شب که اومد خونه گفت: سریع سفره‌ی شام رو پهن کنید شب مهمون داریم! -خیر باشه…حالا کی هست؟! -به تو دخلی نداره! میگم سفره پهن کن بگو چشم🤨 به خودم جرات دادم و گفتم: به من دخلی نداره مهمون هرکسی که باشه حبیب خداست، فقط کنجکاو شدم بفهمم کیه چون کم پیش بیاد ما مهمون برای بعد از شام داشته باشیم وگرنه بمن چه! درکمال تعجب و ناباوری جوابم رو داد و گفت:خواستگار میاد…برای مهتاب! به وضوح دیدم که صورت مهتاب رنگ باخت!😨 خجالت هم میکشید و ازینکه پدرش اینطوری حرف رو پیش کشیده بود شوک زده پاشد رفت بیرون… ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°