۞ تلنگری برای زندگی ۞
💓🍃🍃 تور بالای سرش هم دورش از همون گیپور زده شده بود و تا روی دنباله‌ی لباس بلند بود، کفش هاش هم پاش
💓🍃🍃 تا وقت شام مردها توی قسمت مردونه و زن‌ها هم قسمت زنونه زدن و رقصیدن شامِ عروسی مهتاب زرشک پلو با مرغ بود بعد از شام همگی کادوهاشون رو دادن و یکی یکی رفتن..🎁 آخر سر هم من و دخترها انگشتر طلای قشنگی که بیوک از شهر براش خریده بود رو دستش کردیم و کلی همدیگه رو بغل کردیم و مهتاب رو اول به خدا و بعدش به حمزه سپردم 🥰😊 بعد از خداحافظی که گریه هم قاطیش بود برگشتیم روستای خودمون.. خدیجه و لعیا اما پیشش موندن تا فردا بعد از مراسم پاتختی برگردن، روز بعد لعیا و خدیجه برگشتن و چقدر خوشحال بودن از اینکه خداروشکر همه چیز بسلامتی تموم شده،! میگفتن همه از زیبایی مهتاب در عجبن حتی خدیجه میگفت با همین گوش های خودم شنیدم که بهم میگفتن چطور زنی به این زیبایی زن یکی مثلِ حمزه شده! من اما توی دلم دعا میکردم که ان‌شالله بختش هم مثل بر و روش خوشگل باشه زندگی در جریان بود، لعیا بچه‌ی سومش که پسری سبزه رو بود رو بدنیا آورد!! تا چهلمش لیلا و دختر بس نوبتی پیشش بودن، نمیذاشتن آب توی دل خودش و بچه‌هاش تکون بخوره☺️ توی این مدت عذرا خانوم و دو ماه بعدش هاشم آقا هم فوت شدن و از پیشمون رفتن،،🥺😢 مراسم درخوری براشون گرفته شد، مهتاب ماهی یکبار به روستای خودمون میومد و معمولا یکی دو شب پیش من میموند و چند ساعتی هم به دیدن قمر میرفت! قمر همیشه گله میکرد که چرا عروسش که تا اینجا میاد یکی دو شبی هم پیش اون نمیمونه اما مهتاب بهونه‌ای میاورد،🙄😮‍💨 حمزه زیاد از مادرش دل خوشی نداشت و میگفت اگه مادر بود نمیرفت پی هوا و هوس خودش و شوهر نمیکرد!! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°