امروز‌سوار‌‌آژانس‌شدم‌ یه‌مرد‌‌‌‌۵۰،۶۰‌ساله‌‌راننده‌بود‌ سرهنگ‌بازنشسته‌بود‌و‌از‌موهای‌سفیدش ‌میشد‌فهمید‌که‌چقدر‌تجربه‌داره ‌سر‌صحبت‌و‌باز‌کرد‌و‌بحث‌کشیده‌شد‌ سمت‌اغتشاشات همینطور‌داشتیم‌صحبت‌میکردیم‌که‌اشک‌ تو‌چشماش‌حلقه‌زد‌و‌گف‌ دخترم‌ ؛ من‌همسر‌و‌تنها‌بچمو‌توی‌بمباران‌از‌دست‌ دادم‌ کاش‌اینایی‌که‌ریختن‌تو‌خیابون‌قدر‌امنیت‌و‌میدونستن‌ کاش‌میدونستن‌چه‌کسایی‌تو‌جبهه‌تو‌خون ‌غلت‌زدن‌تا‌اینا‌تو‌آرامش‌باشن‌ کاش‌میدونستن‌چه‌مادرایی‌هنوز‌چشم‌ انتظار‌بچه‌شون‌هستن‌تا‌برگرده کاش‌میدونستن‌این‌پرچمی‌که‌آتیش‌زدن‌ چه‌خون‌هایی‌پاش‌ریخته‌شده کاش‌یکم‌‌به‌این‌چیزا‌توجه‌میکردن خیلی‌‌ناراحت‌شدم‌ مردی‌که‌همسر‌و‌بچه‌شو‌از‌دست‌داده‌بود‌ اما‌حالا‌بدون‌هیچ‌شکایت‌و‌توقعی‌داشت‌از‌ مردایی‌که‌رفتن‌تا‌دختری‌‌در‌خطر‌نباشه‌ صحبت‌میکرد‌ چقدر‌زیادن‌جونمردایی‌که‌ما‌‌در‌نزدیکی‌ما‌ هستن‌‌اما‌ ؛ مانمیشناسیمشون