📔 لذت مطالعه ( خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۱۳)
📚 انتشارات عهدمانا
ایرینا خودش را به کشیش نزدیک تر کرد و پرسید: چه شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ چرا حرف نمی زنی؟ کشیش پرسید : « این غریبه که بود ؟ »
ایرینا گفت :« کدام غريبه ؟ غیر از من و تو کسی در منزل نیست. »
کشیش به دست هایش نگاه کرد و پنجه هایش را آرام تکان داد، سپس رو به ایرنا گفت: « الآن یک مرد غریبه این جا بود . گفت که من عیسی بن مریم هستم !»
ایرنا گفت: « خدای من ! تو دچار کابوس شده ای !»
کشیش گفت : « او یک نوزاد پسر به من داد و گفت که من کودکم را به تو می سپارم ، از او به خوبی مراقبت کن .»
ایرینا شانهٔ کشیش را نوازش کرد و گفت : « دچار توهّم شده ای هیچکس وارد اتاقت نشده. تو باید بیشتر استراحت کنی.
کشیش گفت : «اما من او را دیدم ! شبیه مسیح بود ! درست شبیه تابلویی که توی سالن به دیوار زده ایم.
ايرينا عرق پیشانی او را پاک کرد و گفت : « فردا در این باره صحبت می کنیم. الأن تو باید استراحت کنی، تو خسته ای عزیزم.
- پروفسور آستروفسکی زنگ در کلیسا را برای سومین بار که فشار داد . کشیش در را باز کرد. پروفسور به محض ورود به کلیسا رو به تندیس حضرت عیسی در بالای محراب ، روی سینه اش صلیب کشید .
↩️ ادامه دارد...