📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۱۵)
📚 انتشارات عهدمانا
کشیش گفت : « دیشب اتفاقی عجیبی افتاد و مشغول تعریف کردن ماجرا شد.
پروفسور گفت: « من آدم مذهبی نیستم ، اما مذهب همیشه برای من چیز جالبی بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم می آید و آن را باور دارم ، بنابراین می پذیرم که شما عیسی بن مریم را دیده باشی ؛ به خصوص که معجزهٔ او را روی میزتان می بینم. » بعد سرش را تکان داد و گفت : خیلی جالب است، همه چیز دارد رویایی می شود این را به فال نیک بگیرید... کشیش تبسّمی کرد و گفت : « من دربارهٔ معجزات الهی کتاب های بسیاری خوانده و مطالب فراوانی شنیده ام. به آن اعتقاد راسخ دارم ، اما نمیدانم چه رازی در این کتاب نهفته است و رابطهٔ آن با عیسی مسیح چیست؟ پروفسور گفت: « حتما رازش را بعد از مطالعهٔ کتاب به دست خواهی آورد .
کشیش از کلیسا خارج شد و به آپارتمانش رفت و تا وقتی ایرینا در را به روی او گشود و گرمای مطبوع و بوی سوپ به مشامش رسید ، همچنان نگران بود و می ترسید که آن دو جوان مشکوک دیروزی به سراغش بیایند و کتاب را از چنگش درآورند.
پس از ناهار به بانک رفت ، دو هزار دلار از حسابش برداشت و به کلیسا برگشت تا ساعت پنج که مرد جوان تاجیک می آمد، با پرداخت پول کتاب ، کار را به خوبی و خوشی به پایان برساند. اما نه آن روز و نه روزهای دیگر ، از مرد تاجیک خبری نشد و غیبت ناگهانی او ، معمّای دیگری شد که کشیش نمی توانست آن را حل کند.
↩️ ادامه دارد...